همایون عابدی باخدا: جاودان باد یاد و خاطره ابراهیم و احمد شهد لب، دو مجاهد سربدار از روستای بوئین - فومن



 


"موج موجِ خزر، از سوگ، سیه پوشانند
بیشه دلگیر و گیاهان همه خاموشانند
چه بهاری ست، خدا را ! که در این دشت ملال

لاله ها آینه ی خون سیاووشانند
آن فرو ریخته گل های پریشان در باد
کز می جام شهادت همه مدهوشانند
نامشان زمزمه ی نیمه شب مستان باد
تا نگویند که از یاد فراموشانند"

شفیعی کدکنی

نسیم ماه مرداد و شهریور هر سال در وزش مداوم خود خاطره گیله مردان، یعنی آنان که در سرزمین سرسبز گیلان زاده شده اند را بی اختیار به امواج بی قرار ساحل خزر و لاله زارهای دیلمان و باغهای سرسبز چای و شالیزارهای فومنات پیوند می دهد. تا چشم کار میکند زحمتکشان روستایی بویژه مادران، علیرغم کار طاقت فرسا، با شور و صفایی وصف ناپذیر در حال دروی محصول برنج هستند. در تابستان ٦٧ در مزارع برنج روستای بوئین اما، که فقط در چند کیلومتری رزمگاه سردار فراموشی ناپذیر جنگل قرار دارد، جای یک مادر زحمتکش با سکوتی معنا دار خالیست. این مادر قهرمان، مادر شهد لب است که با جگری سوخته و پا های زخمی از درد و رنج روزگار و کار، برای ملاقات دو فرزند دلیر خود، توسط جلادان خمینی از شکنجه گاهی به شکنجه گاه دیگر روان است. سرانجام پس از هفته ها بی خبری به مادر خبر می دهند که می تواند به زندان پل عراق رشت مراجعه کند. جلادان سنگدل خمینی به راحتی خوردن یک لیوان آب به مادر می گویند: "بچه هایت را اعدام کرده ایم" . و مادر که در پاکباختگی فرزندان قهرمانش ابراهیم و احمد شهد لب و حقانیت راهشان تردیدی نداشت و سرافراز از اینکه دو فرزند قهرمانش تسلیم جلاد نگردیده اند،  با روحیه ای بالا و شایسته یک گیله زن شجاع به جلادان می گوید: " خوب حالا که اعدام کرده اید، لااقل بگویید قبرهای آنها کجاست".  جلادان خمینی از روحیه مادر بسیار خشمگین شده و برای انتقام جویی او را هر روز به قبرستانی در یکی از شهر های گیلان می فرستند. و بدین ترتیب موج خزر در سوگ دو فرزند دلاور خطه فومنات سیه پوش میشود و بیشه دلگیر و گیاهان همه خاموش. مادر به روستای  بغض کرده در غم دو فرزند سربدارش باز می گردد، حضورش اما به میعاد گاهی برای تجدید عهد مردم و بویژه جوانان آن خطه برای ادامه راه فرزندان شهیدش تبدیل میگردد.
مجاهد قهرمان ابراهیم شهد لب در سال ١٣٤١ و برادر پاکباخته اش احمد در سال ١٣٤٤ در روستای بوئین درحوالی شهرستان فومن در یک خانواده زحمت کش روستایی بدنیا آمدند. دوران کودکی و نوجوانی آنها توأم با فقر و نابرابری بود و ظلم را با تمام وجودشان لمس می کردند. آنها در جریان انقلاب ضد سلطنتی مشتاقانه دنبال گمشده ای می گشتند تا در آن روح تشنه آزادی و برابری خود را سیراب کنند. این دو جوان پر شور و عواطف پاک انسانی سرانجام  گمشده خود را در پرتو درخشش سازمان مجاهدین خلق ایران یافتند و از آن روز عاشقانه و بیقرار قدم در مسیری گذاشتند که در آن فدا و صداقت چون الماس می درخشید، به زلالی آب رودخانه پر آب و نیلگونی که به روستای زادگاهشان زیبایی خاصی می بخشید. آری آن دو برادر و دو یار عاشق در سازمان مجاهدین خلق ایران آرمان خود را یافتند و سازمان، اکنون برای ابراهیم و احمد که در کسوت یک هوادار کیفی سازمان فعالانه به دفاع از آرمانهای  توحیدی آن می پرداختند، همه چیز بود. آنان در رهبری سازمان تبلور آمال و آرزوهای یک خلق استثمار شده و محروم را می دیدند و از این رو به مسعود به معنی واقعی عشق می ورزیدند. ابراهیم و احمد شهید بعد از ٣٠ خرداد ١٣٦٠ به فعالیت های خود ادامه دادند.  ابراهیم در فواصل سالهای ٦٠ تا سال ٦٣ دو بار دستگیر و هر بار به مدت یک سال در زندان فومن در اسارت بود. ابراهیم قهرمان بعد از آزادی از زندان، در سال ١٣٦٦ در پاسخ به ندای "هل من ناصر" مسعود، با عزم جزم عازم نوار مرزی برای پیوستن به صفوف رزمندگان ارتش آزادی بخش ملی ایران بود که در سلماس دستگیر و در اطلاعات بد نام این شهر پس از شکنجه های وحشیانه به زندان رشت منتقل شد.
احمد قهرمان نیز پس از ٣٠ خرداد به فعالیتهای انقلابی اش در هسته های مقاومت ادامه داد و در سال ١٣٦٤ دستگیر شد. این دو برادر قهرمان سرانجام به عهد خود با خدا و خلق بویژه با مردم محروم روستای بوئین که به آنها عشق می ورزیدند، وفا کردند و با فتوی خمینی خون آشام در جریان کشتار تابستان ١٣٦٧ در زندان پل عراق رشت سربدار شدند.
سلام بر این دو قهرمان مجاهد خلق،روزی که زاده شدند و روزی که جان در گرو آرمان انقلابی و توحیدی خود گذاشتند و رستگار شدند.

همایون عابدی باخدا

شهریور ١٣٩٣