باقر رئیس الساداتی - دیدار از خانه فرانسیس بیکن ۱۵۶۱ - ۱۶۲۶


آقای ک دوست آلمانی تبارمن که علاقه من را به تاریخ وعلم و ادب میداند باشاره دست و به زبان سوئدی دست و پا شکسته ای ، جاده باریک روستایی را به من نشان میدهد که با یک مانع بالارونده چوبی نصب شده در ابتدای آن ، مسدود شده است . قبل از
مانع چوبی ، خانه ای قدیمی با سر دری مرمت شده از سنگهای نما سازی براق سفید و سیاه و در مجاورت خانه و عمود بر مانع چوبی، دکه ای تقریبا رنگ و رو رفته قرار
دارد ، این جاده خاکی و باریک از طرف غرب به بزرگراه « ام ۶ » لندن منتهی میشود . او میگوید این جا مقبره و خانه فرانسیس بیکن است و تو که به تاریخ و ادبیات علاقه مندی میتوانی بیایی این جا و از این جا دیدن کنی و خانه اورا که متعلق به اواخر قرن ۱۶ و اوایل قرن ۱۷ بوده است را ببینی . درادامه نیز توضیح داد که دولت و مردم انگلیس خانه ها و مقابر و آثار کسانی که به نحوی در تاریخ این کشور مؤثر بوده اند را جزو آثار حفاظت شده قرارداده اند و مردم با دیدن آنها تاریخ را به صورت مادی و عینی حس میکنند. باری آن روز فقط شنیدم که او خود قبلا به دیدن این محل حفاظت شده آمده بوده است ، اما نشنیدم با چه وسیله و چطور!! و نمیدانم چرا لازم هم ندیدم که بپرسم! شاید چون فکر کردم که مراد او همین خانه مرمت شده کنار جاده است که دیده میشود و مثلا خانه و مقبره و موزه فرانسیس بیکن است. همان جا تصمیم گرفتم فردا که دوشنبه است ، بعد از رساندن نوه به مدرسه سری به این محل بزنم و سفری بکنم به قرن ۱۶ میلادی و از فرانسیس بیکن آخر قرن ۱۶ و اوایل قرن ۱۷ احوالی بپرسم.. در واقع در انگلستان دو فرانسیس بیکن وجود داشته یکی نقاش و هنرمند که اصلا ایرلندی و پیرو سبک اکسپرسیونیسم سده بستم است که من اصلا نمیدانم چی هست و دیگری فیلسوف و سیاستمدار سده ۱۶ . این بابایی که خانه و قبرش در این محل بود همان خزانه دار و زمانی هم دادستان و مشاور قضائی سلطنتی در دربار پادشاه انگلیس که نمیدانم ملکه الیزابت بود یا پسرش !، میباشد او در یک خانواده والا مقام دولتی متولد شده بود که پدرش مهردار سلطنتی و مادر هم خطیب و نویسنده زبر دستی بود که خواهر زنی خزانه دار سلطنتی ملکه الیزابت که پست بسیار مهمی در عصر خود بود را هم یدک میکشید. از قضا این آقای فرانسیس بیکن با آن هوش سرشار ، حال درس خواندن هم نداشت برای همین درسهایش در دانشکاه کمبریج را نیمه کاره گذاشت و رفت پی کارش . ولی از جایی که دمش به بالاترین ها وصل بوده است، در سن ۱۶ سالگی اورا در کسوت دیپلمات به پست کنسول به سفارت انگلیس در پاریس میگمارند و او در این مسیر با همنشینی با دانشمندان و قیلسوفان فرانسوی و روشنفکران و شعرا و آشنایی با تفکرات دکارت و سایر عقل گرایان و اندیشمندان بهره فراوانی میبرد و بیشتر از هزار دانشگاه کسب فیض میکند . او تا سن ۴۵ سالگی که پست مشاور قضایی سلطنتی را اشغال میکند پروسه پر فراز و نشیبی از جمله زندان را تجربه میکند . هر روز و هر روز پخته و پخته تر میشود .
چکیده افکار فرانسیس بیکن مخالفت او با آرا و عقاید اسکولاستیکی اصحاب کلیسای کاتولیک در پایان قرن ۱۶ میلادی است . در آن زمان نهاد های آموزشی در مدارس بوسیله آخوند های بنیادگرای مسیحی در قالب مکتب آسکولاستیکی هدایت و برنامه ریزی میشد . برای همین هم راه بر هر نوع نو آوری و رشد و پیشرفت جامعه با تکیه به علم و تجربه و آزمایش و استدلال را بسته بودند .آخوند های کاتولیک خود را نمایندگان خدا در روی زمین میانگاشتند و قوانیین وضع شده در تاریک خانه های کلیسایی خودشان را در قالب قوانین شریعت ، غیر قابل بحث میدانستند و نه تنها مردم را بلکه حکومت را هم موظف به اطاعت و پیروی از این قوانین میکردند تا جایی که صلاحیت پادشاه و سیستم سلطنت را هم آنها بودند که به نمایندگی از خدا تعیین مینمودند ، یعنی ولایت مطلقه فقیه تام و تمام در همین زمان خودمان در ایران . داستانهای ضدیت روحانیون و مبلغین کلیسایی با علم و فلسفه و داستانهای زندانها و شکنجه ها و زنده سوزاندنها و غیره و غیره ناشی از حاکمیت همین قوانین و سیستم اسکولاستیک بر گرفته از اعصار و ادوار گذشته بود
فرانسیس بیکن و شاگردانش اما شعارها و نظریات جدیدی را مطرح میکردند از جمله این که ، « علم و تجربه و آزمایش و خطا است که بر جهان تسلط دارد » و یا ، بر طبیعت نمیتوان مسلط شد مگر این که از قوانین حاکم بر آن یعنی بر قانونمندیهایش آگاه شویم و در نهایت شعار مشهور او « با کسب دانش و طبقه بندی مادیات بر اساسا ارزش و اعتبار آنها ، ذهن خود را از تزویر و دروغ دور دار » او و پیروانش به جد اعتقاد دارند و میگویند که : « برای رسیدن به حقیقت و راستی باید ذهن را از بتهایی که آن را احاطه نموده اند رها سازیم » او نسبت به هر درک و فهمی که مبنای علمی و تجربی نداشته باشد هشدار میدهد.
فردا صبح طبق قولی که به خودم داده بودم بعد از رساندن نوه ام به مدرسه راه خانه بیکن را در یک و نیم کیلومتری آن جا در پیش گرفتم . . درب خانه بسته بود ، از مردی که در دکه نشسته بود پرسیدم که آیا درب دیگری هست و برای ورود باید ورودی بپردازم . به او گفتم بلیطی چیزی لازم است او گفت که این خانه بیکن نیست و مقصود تو در انتهای این جاده است و جاده را نشانم داد و ورودیی هم ندارد بسم الله بفرما !، این مانع هم مال ماشینها است بفرما و فرو شد به روزنامه ای که در جلوش بود . فورا با احتیاط از معبر حد فاصل راه بند و دکه گذر کردم و رد شدم و بازهم مواظب بودم که اشاره دیگری میکند یا خیر . ولی او به روزنامه خود غرق شده بود و بیخیال من و من هم که فکر میکردم همین خانه با دیوار های کاشی قرمز و سفید در کنار دکه خانه بیکن میباشد به اشتباه خودم پی برده و قدم در راهی گذاشتم به درازای پنج و نیم قرن و یواش یواش راه افتادم، . هرچه جلوتر میرفتم انگار جاده کش میآورد و دراز و دراز تر میشد
به زمان بیکن فکر میکردم که چقدر شبیه زمان فعلی ما شرقیان بخصوص کشور های مسلمان بوده است . آخوند های منتسب به سیستم کلیسا ها با تشکیلات عظیم و پیچیده خود نه تنها اختیارات خلایق را در این دنیا در کف تبهکارانه خود داشتند بلکه آخرت و دنیای بعد از مرگ مردم را هم آنها بودند که رقم میزدند. انتشار موهوماتی به نام الهیات تثلیثی و تنها حجت بودن کتاب مقدس ، آنهم فقط به فقط با فهم و درک و تفسیر و تأویل انحصاری آخوند های تشکیلات کلیسایی که سلسله مراتبش به اسقف ها و به رسولان و در نهایت به مسیح میرسد آن چنان دنیای تیره و تاری را برای مردم بوجود آورده بودند که کسی را یارای نفس کشیدن نبود. آموزه های عقیدتی و احکام عملی کلیسا و پاپ بود که بر جان و مال مردمان حاکمیت داشت . آنها معتقد بودند که ( کلیسا معصوم است و هرگاه در موضع فتوا دادن قرار میگیرد با تأیید روح القدس از خطا در امان میماند ) مقایسه کنید با آن چه که امروز دستگاه ولایت مطلقه فقیه در کشور ما به مثابه ابو داعش و سیستم ها و گروهها ی کوچک و بزرگ داعشی و قس علی هذا ی موجود در کشور های منطقه که توزیع کننده زندگی و مرگ مردم و تعیین کننده بهشت و جهنم برای آخرت آنانند. آری فقط کلیسا بود که واسطه فیض بردن مردم بود و فقط ولایت امر مسلمین و دستگاه جهنمی زندان و شلاق و شکنجه و عوام فریبی و دروغ است که فیض میبخشد. ساعتی گذشت و من غرق در افکارم زمان و جاده را فراموش کرده بودم تا این که در یک خم حدود۷۰ درجه به چپ ! ، هیبت بنای عظیم ساختمانی در چشم انداز قرار گرفت با ستونهای بلند و بزرگ بر فراز شیب زمین پهناور و تپه و ماهور های سبزی که با تک درختان بزرگی تزیین شده بود و مملو بود از گله های گوسفند و تعدادی هم گاو در حال چرا . خسته شده بودم و از بس به پشت سرم نگاه کرده بودم در انتظار ماشینی ، و یا عابری یا چیزی شبیه به آن گردنم هم درد گرفته بود !! اما هیچ خبری نبود !! در این جاده من بودم و من. عجب کاری دست خودم داده بودم ، میخواستم منصرف شوم و بر گردم اما خب باز یکساعت هم باید برگردم تا برسم به نقطه ای که بوده ام !! عاقلانه نبود . نه، باید میرفتم .. به خصوص که حالا هیبت ساختمان را هم دیده ام. . ادامه میدهم. فکر میکردم که چرا باید ادامه بدهم در صورتی که آن ساختمان در دید رس ساختمان معمولیی به نظر میآمد که احتمالا متعلق به فئودالهای منطقه بوده باشد ولی یک حس موفق شدن و رسیدن به آنچه که برایش برنامه چیده بودم در من بیدار شده بود. حدودا نزدیک یک سالی بود که از یک عمل جراحی بزرگ کمرم* فارغ شده بودم و هنوز فیزیوتراپی میکردم و باید مواظب هم میبودم اما خب یواش یواش میروم و ادامه میدهم..
فرانسیس بیکن اما یک انقلابی نبود او بر اثر یک اتفاق در جریان امور زندگی روز مره اش به این نتیجه رسیده بود که متافیزیک و هستی و جهانی را که کلیسا معرفی میکند بر اساس پندار ها و توهمات و اوهامی است که علم و تجربه آنرا تأیید نمیکند . او میگوید: که اگر انسان ذهن خود را معطوف به ماده کند در حدود آن کار میکند و از حدود ماده تجاوز نمینماید ، به هر حال او و شاگردان و همفکرانشان ضربه های اساسیی به اقتدار و نفوذ کلیسا و پندار ها و آموزشهای آسکولاستیکی آن وارد میکنند و زمینه را برای ایجاد و گسترش علوم و طبقه بندی علوم و استخراج قوانین و اصول و حقوق اجتماعی و قضایی را آماده میکنند. در حقیقت کسانی هستند که شکوفایی علم و تمدن مدرن امروزی را نتیجه آموزش ها و مباحثات بیکن و او را دروازه بان ورودی به دنیای مدرن و ایزوله کردن و منزوی کردن بیشتر ارتجاع آسکولاستیکی کلیسا که از زمان دکارت و شعار معروف او که به شک دکارتی شهرت پیداکرد، میدانند.
حالا در مقابل تابلویی در مدخل ورودی به حیاط بزرگ همان بنای عظیمی که از دور میدیدم ایستاده ام و اولین چیزی که نظرم را جلب نموده این است که این محل به سبب تعمیرات تا اطلاع ثانوی تعطیل است !!!! جل الخالق این مردک گنده بک فلان فلان شده دکه نشین چرا همان جا به من نگفت . چرا این تابلو را در اول همین جاده و در کنار دکه نصب نکرده بودندو دهها چرای دیگر . سخت دمغ و کلافه شده بودم که چکار کنم . یک حسی که شاید حس چپ بود ندا داد که غمگین نباش تا این جا که با این کمر پیچ و مهره ای آمده ای ، حالا برو و از پشت شیشه موزه را نگاه کن برو!! . ..... دستم به کمر و شلان و شلان و خمیده وارد حیاط شدم و با خود میگفتم گور پدر هرکس که خواسته باشد چیزی بگوید. منظره زیبا و شگفت انگیزی در برابرم بود . از پله ها تقریبا افتان و خیزان بالا رفتم ، اما حس دیگری که شاید راست بود ، میگفت که این جاها تحت نظر دوربینها و سکوریتی است و مواظب باش و چپ روی نکن. اما اون یکی حس میگفت گور پدرش باید همان دم در مرد دکه نشین میگفت و یا لا اقل همین اطلاعیه را سر همان جاده و کنار دکه نصب میکردند . ولی این حس محافظه کاره میگفت تو که دیدی هیچ بنی بشری در این جاده رفت و آمد نمیکند چرا عقلت نرسید و... چقدر راست میگفت ولی خب همه این ها درست ولی الان من این جا هستم و دوساعت هم با این کمر راه آمده ام.دو دستم را بر شیشه های درب بزرگ زیبا و منبت کاری شده گذاشتم و به تماشای لابی داخل ساختمان نظری کنجکاوانه انداختم تمام دیوار ها مملو بود از تابلو های نفیس و زیبا و بزرگ . میز و صندلیهای به غایت زیبا وآنتیک و به دقت چیده شده آمدم که از دیدن آنها شاد بشوم حس محافظه کار گفت نگاه کن الان آژیر های سکوریتی به صدا در میآید لجبازی نکن .بسه ول کن . ؟ ولی همزمان اون یکی حس گفت ببین کی میگه این سور و سات مال پانصد سال پیشه . اینا مدرن و جدیدن و نباید این جا خانه بیکن باشد و یکهو مثل برق گرفته ها برگشته از آن بالا به چشم انداز بسیار بدیع و جالب تپه ماهور های سبز جلو این بنای زیبا با پله های مرمرین و ستونهای بزرگ و بلند زیر طاقهایش و تک درختان زیبایی که نفهمیدم چه هستند نگاهی انداختم . نه این نمیبایست خانه بیکن باشد. لب پله ها نشستم و هوای عالی آغشته به دود خفیف چوب کنده سوخته و دیدار مناظر وسیع و زیبا دوباره سر حال شدم و احساس کردم که خستگی ام کمی فروکش کرده است . اون حس کنجکاوه گفت که دود ...یعنی کسی این دور و بر هاست . چند تا عکسی گرفتم و برگشتم دوباره مقابل تابلو . نام ساختمان و سالن مربوطه را نوشته بود، اصلا ربطی هم به بیکن نداشت و الان هم تعمیرات دارد و به زودی هم آماده میشود. ساعت از دوازده گذشته بود و قصد برگشت کردم نمیدانم چرا ادامه جاده نظرم را جلب کرد تا رسیدن به لبه شیبداری که تندی زاویه فراز آن بزودی آسمان را قطع میکرد و تقاطع افق روبرو را به نمایش میگذاشت . علی الله بگذار همین انتهای جاده را هم ببینم به هر دو حسم گفتم و علی الرغم سر و صداهای هردو!! قدم کشیدم و از میان بوته های انبوه تمشک و انبوه کبکها و باقرقره هایی که همراه با جوجه هایشان موزیانه از جلو پایم فرار میکردند و به زیربوته ها میخزیدند به جلو رفتم و هر از گاهی چند تمشک رسیده و سیاه و درشت را هم از بوته های پر از خار آنها جدا میکردم و میخوردم و چهقدر هم خوش مزه بود.. مزه میوه های بهشتی. یک کمی به همه چیز بد و بیراه میگفتم ولی گویا این تمشکهای بهشتی قند لازم را به خون جوش آمده ام رساند که هم خودم آرام شدم و هم دوحس چپ و راستم. . با رسیدنم به تیغه فراز جاده خاکی و چشم انداز شدن شدن ادامه جاده با شگفتی در چند قدمی خودم ، آثار خرابه هایی از یک خانه بزرگ را مشاهده کردم که دور تا دور آن دیوار های کوتاه ده و یا بیست سانتی کشیده شده بود و مجسمه ای و پایه هایی منتهی به صفحه ای آلومینیومی و تاریخچه این بنا و زندگینامه بیکن و توضیحات ویژگیهای ساختمان خراب شده و حفاظت آن. نمیتوانم خوشحالی خودم را از دیدن آنها بیان کنم . دو حسم را به حال خود گذاشتم که باهم دعوا کنند اما خودم به میان این خانه مخروبه تاریخی رفتم و همه سنب و سوراخهایش را گشتم و با زحمت مطالب دفتر آن جا را هم خواندم و چند عکس جانانه هم گرفتم و نشستم و نشستم و نشستم شاید بیشتر از ساعتی و در دوردستها رفت و آمد دیوانه وار ماشینها در بزرگراه ام ۶ لندن هم دیده میشد ولی ابدا به من ربطی نداشت آن چه که جالب بود همین دیوار های مخروبه و سنب و سوراخهای موجود در این مخروبه بود و ۵۰۰ سال تاریخ. آمدم که برگردم و ساعت از یک و نیم گذشته بود و باید ساعت ۳ و نیم میرفتم مدرسه نوه ام و او را به خانه میبردم
راه افتادم که برگردم پسر جوانی را دیدم که کوشی در گوش و ارام به طرف انتهای همین جاده که خانه هایی در آن دیده میشد میرفت. از او پرسیدم که آن خانه ها چیست و او گفت که اهالی روستا هستند و عجله ام اجازه نداد که بیشتر از او بپرسم و راه افتادم. تمشک خوران و تمشک چشان دوساعت بعد جلو مدرسه نوه ام بودم مرد دکه نشین تعطیل کرده بود و رفته بود و خیابانها شلوغ بابت تعطیلی مدارس و ادارات . به خانه رفتم و برای همه آن چه را که گذشته بود تعریف کردم حدود ۷ ساعت رفتن و برگشتنم به طوا انجامیده بود . بعدها دوست آلمانیم که داستان را شنید ، باور نمی کرد که من این راه را پیاده رفته باشم ! زیرا او خودش با دوچرخه کورسی اش این مسافت را رفته و برگشته بود و علاوه بر آن اوقبلا مطالعه کامل کرده بوده است از مسافت و کیفیت و و کمیت راه خبر دار بوده است و همه را در گوگل مطالعه و برنامه ریزی دقیق کرده بوده است وقتی که در مسیر قرار میگیرد قبلا همه راه را از روی نقشه و گوگل چک کرده بوده است بله او یک المانی است ! و من یک ایرانی و بدون هیچ برنامه ریزیی و مطالعه ای سرم را پایین انداخته و روانه شده بودم و شد آن چه که نباید میشد. در نهایت وسیله ای شد برای خنده های بعدی دوستان و خانواده