جهان بيني ماهي سياه كوچولو

وقتي صمد بهرنگي، هنرمند خلق، درگوشه ي دور افتاده يي از شمال مرد، مرگش از طرف «هنر» اطوكشيده و «رسمي» كه در جنوب مشغول رقص شتري بود، با بي اعتناييِ تمام، زير سبيلي رد شد. و چه بهتر!

اين، نشانه آن است كه دو جور هنر و دو جور هنرمند داريم و ميان آنها هيچ وجه اشتراكي جز تشابه اسمي موجود نيست و به دو دنياي كاملاً مجزا و متضاد تعلق دارند:
يكي هنر «مردم بي هنر»، به همان سادگي و رواني زندگي روزمره ي ابتدايي شان، هنري كه حق زندگي ندارد و قاچاقي نفس ميكشد، هنري كه توسرش ميزنند، مسخره اش ميكنند، وجودش را منكر ميشوند، «قالبي» و «ضد هنري» و «فرمايشي»اش ميخوانند؛ زيرا كه از زندگي زميني و واقعي خلايق برمي خيزد؛ هنر محكوم و تحت تعقيب دوهزار و پانصد ساله.
يكي هم هنر «مسلط»، هنر معطر اشرافي و صاحب امتياز، هنر خواصّ، هنر تمام رسمي و شق و رق، با تعليمي و دستكش سفيد و نيم تنه ي كشمير. هنر «كثيرالانتشار» و انحصاردارِ تمام وسايل سمعي و بصري و شستشوي مغزي؛ هنري مخصوص جعبه ي آينه ي فستيوال هاي تقليدي و سخت سربه راه و رام و مطيع، با سابقه ي خدمت جد اندر جدي.
بهرنگ با هنر رنگ و رو باخته و زهوار دررفته ي «رسمي» كه هيچ چيز براي گفتن ندارد الاّ هذيان نامفهوم بيماري بر لب گور، كاري نداشت. او از سازندگان آن هنر ديگر بود؛ نفي كننده ي ارزشهاي از اعتبار افتاده و واضع ارزشهاي نويني كه زندگي فردا طلب ميكند؛ جهت دار و نه گيج و سربه هوا و گمراه كننده؛ غني و پر محتوا و نه فقط شكلي احمقانه و تو خالي.
شمع فروزان اين هنر بود كه خاموش شد.
نامش زنده و خاطره اش جاودانه باد!
قصه ي ماهي سياه كوچولو، قصه يي است براي بچه ها. ولي در لابه لاي آن، سرگذشت ديگر و درس ديگري است براي بزرگترها. قصه يي است نه براي سرگرمي، بلكه براي آموختن.
ماهي سياه كوچولو، هرچند كه مثل هزاران هزار ماهي ديگر «شبها با مادرش زير خزه ها ميخوابيد» و «حسرت به دلش مانده بود كه يكدفعه هم كه شده مهتاب را توي خانه شان ببيند»، يك ماهي عادي و معمولي نيست. سه خصلت عمده، از همان ابتدا او را از همنوعانش متمايز ميكند: تفكر، آگاهي و اراده. شخصيت و سرنوشت ماهي سياه كوچولو، به نحوي جبري و اجتناب ناپذير، تا به آخر تابع اين خصائل اند. به طوري كه سرگذشت ماهي سياه كوچولو، سرگذشت عصيان آگاهانه و شكل گرفته ميشود.
با تفكر ماهي، ماجرايش شروع ميشود: «چند روزي بود كه ماهي كوچولو تو فكر بود و خيلي كم حرف ميزد. با تنبلي و بي ميلي از اين طرف به آن طرف ميرفت و برميگشت... مادر خيال ميكرد بچه اش كسالتي دارد، اما نگو كه درد ماهي از چيز ديگري است.»
از چي؟ ماهي سياه كوچولو يك روز صبح مادرش را بيدار ميكند تا خبرش كند كه ميخواهد برود «آخر جويبار را پيدا كند.»
در مقابل اين عصيان و اراده براي تغيير مسير زندگيِ يكنواخت برو بياييِ هر روزه، مادرش مثل همه ي ننه هاي محافظه كار و مصلحت انديش، براي انصراف ماهي سياه كوچولو از اجراي نقشه اش، به هر دري ميزند. ولي دست آخر خلع سلاح ميشود؛ اول خيال ميكند به اعتبار اينكه چند پيرهن بيشتر پاره كرده و چندده بار بيشتر در همان آب در جا زده است، حالا ديگر روانشناس و فيلسوف كار كشته يي شده است.
«من هم وقتي بچه بودم خيلي از اين فكرها ميكردم»! اين طرز تفكرِ نسلِ رو به انقراض است در مواجهه با نسل عاصي و نويي كه رو ميآيد. نزاع دائمي دو نسل. نسلي كه در نتيجه ي گذشت زمان به نوعي سكون فيلسوف مآبانه ي قلابي رسيده و نسلي كه در حال جوشش است. در مورد ماهي سياه كوچولو اين جوشش و عصيان آگاهانه و ارادي است. مادر، توجيه بي اثر و ابتذال زندگياش را اينطور در قالبي فلسفي ميريزد:
«آخر جانم، جويبار كه اول و آخر ندارد، همين است كه هست! جويبار هميشه روان است و به هيچ جايي هم نميرسد»... ملاحظه ميفرماييد؟ بازگشت به سليمان، باطل اباطيل! يا اگر زبان مـد روز را ترجيح ميدهيد، فلسفه ي پوچي! حد تكامل توجيه فلسفي مفعول بود!
اما با همه ي كاركشتگي و فلسفه بافي، در مقابل يك تلنگر منطق، موهايش سيخ ميشود: «آخر مادرجان، مگر نه اين است كه هر چيزي به آخر ميرسد؟ شب... روز... هفته، ماه، سال...» و ميبيند كه بچه ي نيم وجبي اش دارد ديالكتيك تحويلش ميدهد. اين است كه از فلسفه به «نصيحت مادرانه» ميزند: اين حرف هاي گنده گنده را بگذار كنار، پاشو بريم، بريم گردش». يعني كه خلع سلاح شده است و ديگر جوابي ندارد.
اگر به جاي ماهي سياه كوچولو با آن مشخصات ماهي «فهميده» ديگري بود، همين قدري كه طرف را در مباحثه محكوم كرده است، راضي ميشد و با نوعي ا حساس غرور راه مي افتاد تا زندگي«محكوم» روزمره اش را باز تكرار كند. منتها با وجدان رام و خيال راحت. ولي ماهي سياه كوچولو از اين دسته ي نصفه كاره فهميده و كوتاه بيا نيست:
«نه مادر، من ديگر از اين گردش ها خسته شده ام... اين را فهميده ا م كه بيشتر ماهي ها موقع پيري شكايت دارند كه زندگي شان را بي خودي تلف كرده اند. دايم ناله و نفرين ميكنند... من مي خواهم بدانم كه راستي راستي زندگي يعني اين كه تو يك تكه جا هي بروي و برگردي و ديگر هيچ. يا اينكه طور ديگري هم توي دنيا ميشود زندگي كرد؟...»
مادر اين زبان را ديگر اصلاً نمي فهمد: « بچه جان مگر به سرت زده؟ دنيا!... دنيا! دنيا ديگر يعني چه؟...» وقتي همسايه يي به كمك مادر ميآيد و ميخواهد به ضرب تمسخر، ماهي سياه كوچولو را از پا درآورد:
«... تو از كي تا حالا عالم و فيلسوف شده يي و ما را خبر نكردي؟...»، اينجوري تو دهني ميخورد: «نميخواهم به اين گردش هاي خسته كننده ادامه بدهم و الكي خوش باشم و يكدفعه چشم باز كنم ببينم مثل شماها پير شده ام و هنوز همان ماهي چشم و گوش بسته ام كه بودم.» لاجرم عكس العملش از اين منطقي تر نميتواند باشد: «وا... چه حرفها!»
ماهي ها هم مثل آدمها ،كار كه به اينجاها ميكشد، براي «متهم» پرونده تشكيل ميدهند و تهديدش ميكنند: «تحت تأثير افكار مضره ي اون حلزونه ست...حقش بود بكشيمش... خيال كردي به تو رحم هم ميكنيم؟ و...»
ماهي سياه كوچولو ناچار فرار ميكند و در همان حال فرار، حرف آخرش را ميزند: «مادر براي من گريه نكن، به حال اين پيرماهي هاي درمانده گريه كن.»
فعلاً همينجا توقف مي كنيم و قبل از شروع داستان واقعي ـ داستان پيشروي ماهي به سوي هدفش دريا ـ از كارش يك جمعبندي مختصر ميكنيم.
ماهي سياه كوچولويي است كه خارج از رسم ماهي ها فكر ميكند و در نتيجه ي اين تفكر، به يك آگاهي نسبي ميرسد.
تا اينجاي قضيه خيلي معمولي نيست. ولي خوب، احتمالش هست. از اين به بعد است كه مورد استثنايي و خارق العاده پيش ميآيد: اين آگاهي نسبي درباره ي وضع زندگي و يكنواختي و بطالت آن، مبدأ حركت ميشود.
ماهي سياه كوچولو هنوز نميداند درست چه چيز ميخواهد، ولي درعوض ميداند كه اين وضع را نميخواهد. حال دو راه در پيش دارد؛ يا اينكه از همين اول شروع به حركت كند به سوي آنچه به طور مبهم احساسش ميكند، ولي قادر نيست به طور دقيق مجسمش كند.
ماهي سياه كوچولو راه دوم را انتخاب ميكند: پنبه ي منطق و فلسفه ي مسلط بر محيط را ميزند، سنتها و عادات را به هم ميريزد. علائق متعدد و بسيار محكم خود را با قوم پيره ماهي ها ميبرد و به سوي زندگي ديگر ميرود كه خودش هم درست از چند و چونش خبر ندارد، ولي ميداند كه در طي راه به تدريج برايش روشن خواهد شد. و همه ي اين كارها را در محيطي ميكند كه وضع عيني اش چنين عصيان پرخاش جويانه يي را ايجاب ميكند، نه ذهن عليل و عقب مانده اش.
اين تصوير را جلو چشم دكانداران فلسفه و سياست و هنر و مقاطعه كاران جامعه شناسي و شركتهاي سهامي پخش ايدئولوژي هاي به ثبت رسيده ميگيريم و ميخواهيم تا اين «تيپ» قهرمان داستان را قضاوت كنند. نظرها از چپ و راست اينطور اظهار ميشود:
ـ آوانتوريسم! ماجراجويي خرده بورژوايي!
ـ رمانتيسم انقلابي كاذب!
ـ جنون آني ناشي از عقده حقارت و خود كمتربيني!
ـ اخلال در نظم، تحريك به قيام عليه امنيت ماهي ها، همدستي با عامل خارجي حلزون پيچ پيچي!
به دقت نگاهمان را از چپ و راست ميگردانيم و ميبينيم سرصفي ها همه مغبغب و تر و تميز، مؤدب ايستاده اند به انتظار ظهور خردجال تا برايشان كره ي پاستوريزه بياورد.
بغل دست شان آدمك هاي توسري خورده ي عينكي و موي آشفته، در انتظار كشف حقايق مطلق جاوداني. بغل دست شان جمعي قزميت هاج و واج، سخت در تلاش توضيح پديده هاي اجتماعي از روانشناسي فرويدي و نئوفرويدي. بغل دست شان عروسك هاي كوكي با كمرهايي كه توش لولا كار گذاشت ه اند براي سهولت در خم و راست شدن، مهر سكوت و لبخندي احمقانه برلب، با كوله پشتي هايي انباشته از پس مانده ي «هنر»ي كه در خر تو خريِ «جشنواره» نتوانسته بودند قالب كنند.آنورترش نگاه كردن ندارد.
«تيپ» نويني كه بهرنگ معرفي ميكند، به وضوح براي افكار اُمل و درجازننده غيرقابل فهم است. اما بهرنگ با توجه به اين زمينه ي فكري هم، عوض آنكه دست و پايش بلرزد، معيارها و ضابطه هايي جاافتاده را به هم ميريزد. «تيپ» نويني خلق ميكند كه خصلت برجسته اش شهامت و جسارت است. شهامت و جسارتي انقلابي ـ و نه شهامت دروغين شواليه ي رمانهاي الكساندر دومايي يا شاهزادگان كله خر قصه هاي ملك بهمن ـ . اين شهامت نتيجه ي انرژي خلاقي است كه از راه آگاهي و اراده، يكباره همچون نيروي اتم آزاد ميشود و زندگي را ابعاد و چشم اندازي وسيع تر و سطحي والاتر مي بخشد. حد تكامل و شكفتگي انسانيت.
آيا اين رمانتيسم كاذب است؟ ماجراجويي خرده بورژوايي است؟
اگر از خرهاي زخمي و لنگ و وامانده يي كه تنها جنبش و حركتشان تكان دادن دم و براي راندن مگس است بپرسيم، ميگويند: البته! اما در كجاي دنيا و در كدام وقت، خرهاي لنگ، تاريخ را به وجود آورده اند؟
آنها هميشه در جستجوي سعد و نحس كواكب اند و هر نوع تحرك و جنبش را تخطئه ميكنند. اين پيره ماهي ها خيال ميكنند ايجاد حركت مشروط و منوط به نظر لطف خداي توفانها و انقلاب هاي جوي است و جنبشهاي دروني هيچوقت به هيچ كجا نميرسند. اينها مفعولان تاريخ اند. ادعايشان هرچه ميخواهد باشد.
دنبال ماهي سياه كوچولو راه ميافتيم. او را در پيش روي اش به سوي دريا دنبال ميكنيم. ميرسيم به يك بركه ي پر آب: «هزاران كفچه ماهي توي آب وول ميخوردند». گفتگوي ماهي سياه كوچولو وكفچه ماهي ها آنقدر روشن و روشن كننده است كه كفچه ماهيها را در قالب آدمي زاديشان فوراً معرفي ميكند. ببينيد چطور:
«ماهي سياه كوچولو را كه ديدند، مسخره اش كردند و گفتند: ريختش را باش! تو ديگر چه موجودي هستي؟
ماهي، خوب وراندازشان كرد و گفت: خواهش ميكنم توهين نكنيد. اسم من ماهي سياه كوچولو است. شما هم اسمتان را بگوييد تا با هم آشنا شويم.
يكي از كفچه ماهي ها گفت: ما همديگر را كفچه ماهي صدا ميكنيم.
ديگري گفت: صاحب اصالت و نجابت.
ديگري گفت: از ما خوشگلتر تـو دنيا پيدا نميشود.
ديگري گفت: مثل تو بيريخت و بدشكل نيستيم.
ماهي گفت: من هيچ خيال نميكردم شما اينقدر خودپسند باشيد. باشد، من شما را ميبخشم؛ چون اين حرفها را از روي ناداني ميزنيد.
كفچه ماهيها يكصدا گفتند: يعني ما نادانيم؟
ماهي گفت: اگر نادان نبوديد، ميدانستيد در دنيا خيلي هاي ديگر هم هستند كه ريختشان براي خودشان خيلي هم خوشآيند است. شما حتي اسمتان هم مال خودتان نيست».
كفچه ماهي را كه شناختيد؟
خرده بورژواهاي روشنفكرمآب! همانها كه در يك بركه ي ساكن «وول ميخورند»، ادعاي اصالت و نجابت دارند، معتقدند كه خوشگلتر از آنها در دنيا پيدا نميشود. همانهايي كه با همه ي ادعاي اصالت، حتي اسمشان هم مال خودشان نيست. ولي خيال ميكنند محور عالم وجودند. و بركهشان را دنيا ميپندارند: «تو اصلاً بيخود به در و ديوار ميزني. ما هر روز از صبح تا شام دنيا را ميگرديم، اما غير از خودمان و پدر و مادرمان هيچكس را نميبينيم. مگر كرمهاي ريزه كه آنها هم به حساب نميآيند.»
براي آنكه كوچكترين ترديد از شناختن كفچه ماهيها نداشته باشيد، مادرشان را هم به شما معرفي ميكنند: قورباغه! سرسلسله ي ذوحياتين! مظهر خصلت دوگانه ي خرده بورژوازي، با دست پس زننده و با پا پيشكشنده؛ آن كه ميتواند هم در آب باشد و هم در خشكي و به اعتبار اين دوگانگي ماهيت، خيال ميكند هم در دسته ي حيوانات زمين است و هم رهبر جانوران آبي. مجسمه ي ادعا و تحقيركننده ي ديگران. همان كه خيال ميكند علم اول و آخر است و به ماهي سياه كوچولو ميتوپد كه: «حالا چه وقت فضل فروشي است؟ موجود بي اصل و نسب!... من ديگر آنقدر عمر كرده ام كه بفهمم دنيا همين بركه است...» و شايد براي اولين بار در عمرش حقيقت را ميشنود: «صدتا از اين عمرها بكني، باز هم يك قورباغه ي نادان و درمانده بيشتر نيستي».
معذلك ماهي سياه كوچولو، با همه ي جسارت و جوش و خروشش، يك موجود از كوره دررفته نيست. او درست طرفش را ميشناسد و ميداند كه ماهيتي دوگانه دارد. ضعفهايشان را به شدت ميكوبد، اما در عين حال نقاط قوت بالقوه شان را هم از ياد نميبرد. از اينرو آنها را ميبخشد؛ چون اين حرفها را از روي ناداني ميزنند.
اما اين روش غيرخصمانه ديگر در مقابل خرچنگ رعايت نميشود. زيرا كه ماهيت خرچنگ بر ماهي سياه كوچولو كاملاً روشن است و از همين روست كه خرچنگ با همه ي عوامفريبي و چرب زباني، موفق نميشود خصومت و دشمني ماهي سياه كوچولو را حتي يك لحظه فريب دهد. ماهي، در اين دشمني استوار است و از خرچنگ نفرت دارد.
در اين دوران جاهليت كه دور، دور خزعبلات روانشناسي مآبانه ي امريكاييالاصل و احمقانه ي حضرت ديل كارنگي و هم پالكيهايش است، و آيين كاميابي و دوستيابي و اين رديف دستورالعملهاي وقيحانه مشتري دارد، يادمان هست كه مشتي قزميت كه سخت نگران «سلامت فكري» كودكان اند، به بهرنگ تاخته بودند كه كين و نفرت به كودكان ميآموزد!
انگار كه كينه و نفرت احساسي انساني نيست! انگار كه مفهوم مهر و كين، دوستي و دشمني، عشق و نفرت فقط در مخيله ي انسانهاست و هيچگونه مصداق و تجسم خارجي ندارد! از اين بعبعيهايي كه سرشان را لاي برف ميكنند و شعارهاي شير و خورشيد قرمزي ميدهند كه بني آدم اعضاي يك پيكرند، بپرسيد كدام بني آدم با كدام بني آدم اعضاي يك پيكرند؟ كودك گرسنه ي در حال مرگ بيافرائي با موسي چومبه اعضاي يك پيكرند؟ يا پابرهنه ي بيماركنگوئي با آقاي پل هانري اسپاك؟ يا ويتناميِ با ناپالم سوخته شده و سياه شقه شده ي امريكايي با عاليجناب ليندن. بي. جانسن؟! و اگر اين بني آدمها اين چنين يكديگر را تا سرحد مرگ نفي ميكنند، مسئوليت آن به عهده ي كيست؟ به عهده ي غارت كنندگان يا غارت شدگان؟
و شما انتظار داريدكه در اين جنگ كه لازمه ي بقاي يك طرف، متلاشي شدن طرف ديگر است، بهرنگها كه خود يك سر دعوا هستند، بيايند جوكيگري و ترك دنيا ياد بچه ها بدهند؟ يا مسيح وار تبليغ كنند كه طرف ديگر صورتشان را دم چك بدهند؟ و يا اداي كليساي عوامفريب كاتوليك را در بياورند و ترحم ـ اين پست ترين و غير انساني ترين نوع تحقير بشر ـ را اشاعه دهند؟ انصافاً كه خيلي زرنگ و مرد رندند!
نفرتي كه بهرنگ به كودكان ياد ميدهد (اگر او ياد ندهد روزگار ياد خواهد داد) يك نفرت انساني است. نفرت از بدي و خيانت، نفرت از بدان و خبيثان! چه ميفرماييد؟ به نطرميرسد كه اين موجودات آسماني بيش از آنكه از نفي «نفرت» ناراحت باشند، از موارد اعمال اين احساس نگرانند! اگر غير از اين است، آنها بكوشند تا غصب حق ديگران از دنيا برانداخته شود، آنگاه ملاحظه خواهند فرمودكه ديگر نه نفرت، محلي از اعراب خواهد داشت و نه ترحم.
كين و نفرت درست و موجه ي كه ماهي سياه كوچولو را در مقابله با خرچنگ هوشيار و مقاوم نگاه ميدارد، كين طبقاتي است.
برپادارنده ي شعله هاي سركش خشم و عصيان؛ همان كه امكان ميدهد تا از پس ظاهر آراسته و سخنان «خداپسندانه»ي خرچنگ، ماهيت خصمانه ي او را ببيني و مواظب باشي تا لقمه ي چپش نشوي.
مبلغين مهر و محبت قلابي و مصنوعي، دوهزار سال است بيهوده تلاش ميكنند تا مسئله را ماستمالي كنند، ولي حتي يكبار هم به فكر حل منطقي آن نيفتاده اند.
به دنبال ماهي سياه كوچولو جلو ميرويم و با مارمولك، مظهر عقل و دانايي و هوش آشنا ميشويم.
ميدانيد كه چرا مارمولك را هميشه سمبل دوز و كلك و زرنگيِ بازاري قلمداد ميكنند؟
چون نميگذارد كلاه سرش بگذارند و خرش كنند. چون حواسش هميشه جمع است و حساب همه كس و همه چيز را دارد و دم به تله نميدهد. طبيعي است كه عقل و هوش و فهم و درك، هميشه مزاحم جاعلان و شيادان است. اگر قرار باشد شما هم مثل مارمولك بفهميدكه تمام اين سيستم عظيم جهاني و همه ي اين مؤسسات رنگارنگ بين المللي، تمام اين سازمانهاي به ظاهر خيريه و همه ي اين تشكيلاتي كه به اسم كمك و همكاري براي كشورهاي فقير ساخته اند، دوز و كلك است، سرپوشي است بر روي بهره كشي ملل مستعمره، انتظار داريد كه يك مدال طلاي فهم و شعور هم بهتان بدهند؟!
زير قلم بهرنگ، به مارمولك اعاده ي حيثيت ميشود. هماني ميشود كه خطرات راه را ميشناسد و ماهي سياه كوچولو را از دام هايي كه سقائك بر سر راهش گسترده است، برحذر ميدارد و تمام فوت و فن جهنميِ كيسه ي ذخيره ي سقائك را برملا ميكند و براي احتياط، خنجري به او ميدهد تا در صورت گرفتاري بتواند دشمن را از پا درآورد. مارمولك به ماهي سياه كوچولو نويد ميدهد كه به زودي به دسته ي ماهيان آزاد شده خواهد رسيد.
گفتگو با مارمولك، آگاهي ماهي سياه كوچولو را افزايش ميدهد. برايش سئوالات جديدي مطرح ميشود: «راستي اره ماهي دلش ميآيد هم جنسان خودش را بكشد و بخورد؟ پرنده ي ماهي خوار ديگر چه دشمني با ما دارد؟»
اگر قرار بود ماهي سياه كوچولو تا آخر عمرش در همان جويبار بماند و زير همان خزه ها بخوابد، آيا هرگز چنين سئوالاتي، آنهم به نحوي حياتي برايش پيش ميآيد؟ اين سئوال كه چرا گروهي از «بني ماهي»ها به طور حرفه يي مأمور شكار بني ماهي هاي ديگرند؟ و چرا ماهي هايي كه به راه آزادي ميروند، بايد منتظر بلاي آسماني مرغ ماهي خوار باشند؟
آموختن در حين حركت ـ به كار بردن آموخته ها براي جلوتر رفتن!
اين است آنچه بهرنگ ميخواهد بگويد و اين است يكي ديگر از خطوط مشخصه ي اصلي ماهي سياه كوچولو.
حالا ماهي سياه كوچولو راه ميافتد و در هر قدم چيز تازه يي ميبيند و تجربه ي تازه يي مياندوزد: آهوي تيرخورده، لاكپشتهايي كه زير آفتاب چرت ميزنند، كبكهايي كه در دره قهقهه ميزنند؛ تا براي اولين بار دوباره يكدسته ماهي ريز ميبيند.
با اين ماهي ريزه ها آشنايي نزديك داريم، همه شان مايلند همراه ماهي سياه كوچولو راه بيفتند و به آخر رودخانه بروند، ولي در ضمن همه شان از سقائك ميترسند! كيسه ي سقائكي كه سر راه نشسته، برايشان مانع غيرقابل عبور است:
«اگر مرغ سقا نبود، با تو ميآمديم؛ ما از كيسه ي مرغ سقا ميترسيم.»
اين بيان يك واقعيت اجتماعي است؛ احساس حقارت بر مبناي القاي ترس، فلج شدن ماهيها در نتيجه ي غول بي شاخ و دم و شكست ناپذيري كه خودشان در مخيله ي خودشان از كيسه ي سقائك درست كرده اند. روش ماهي سياه كوچولو در برخورد با اين ماهي ريزه ها، براي ماهي ريزه ها غير قابل فهم است. به همين دليل به زودي همه جا ميپيچيد كه يك ماهي از راه دور آمده و ميخواهد به آخر رودخانه برود و از مرغ سقا هم ترسي ندارد! ولي تنها همين گذار ماهي كوچك و ناشناس در اين روانشناسيِ ترس كه بر محيط مستولي است، شكاف ايجاد ميكند و خواهيم ديد كه تعدادي از ماهي ريزه ها را به دنبال او ميكشد.
تمام صحنه ي شب و گفتگوي ماهي سياه كوچولو با ماه براي اين است كه يكبار ديگر اين مطلب گفته شود. «آدمها هر كاري دلشان بخواهد ...» ميكنند! و يك بار ديگر عامل اراده در پيروزي بر«محال» و «غير ممكن» برجسته شود.
صبح كه ماهي سياه كوچولو از خواب برميخيزد، ميبيند چند ماهي ريزه دنبالش آمده اند. اما هنوز ميترسند. حتي بيشتر از پيش ميترسند: «فكر مرغ سقا راحتمان نميگذارد.» مرغ سقا، خطري كه سابقاً فقط خبرش را داشتند، حالا دارد كمكم محسوس ميشود و در همين اولين قدم است كه آثار تزلزل و ناپايداري، ماهي ريزه هاي فراري را فلج مي كند. ماهي سياه كوچولو شعار ميدهد:
«شماها زياد فكر ميكنيد. همه اش كه نبايد فكر كرد، راه كه بيفتيم ترسمان به كلي ميريزد.»
اين بيان ساده، تكرار تنها راه و رسم صحيح جنبش و پيشروي و روانشناسي آن جنبش است. ترس ناشي از بي حركتي است. حركت كنيم، ترسمان ميريزد!
جالب توجه اينجاست كه وقتي همگي در كيسه ي مرغ سقا گير ميافتند، اول ماهي سياه كوچولو خطر را ميفهمد. ماهي ريزه ها از همان قدم اول فرار، در كيسه ي مرغ سقا گير افتاده بودند. كابوس «كيسه ي مرغ سقا» چنان تسخيرشان كرده بود كه گير افتادن در خود كيسه، تنها يك تغيير جزئي در وضع ميتوانست به حساب آيد، نه بيشتر.
هميشه در مقابله يا رويارويي با خطر است كه طبيعت و جوهر واقعيِ هر كس محك ميخورد و عيار خلوصش معلوم ميشود. صحنه ي گفتگو و مشاجره ي ماهي سياه كوچولو با ماهي ريزه ها درون كيسه ي مرغ سقا تكاندهنده است. از خلال حرفها، ادعاها، ترسها ، اميدواريها و اظهار عجزها، طبيعت سست و تزلزل يكايك ماهيان از جلو چشم خواننده ميگذرد و حد ظرفيت و قدرت استقامت و نيروي ارادهشان خود را نشان ميدهد. آنها كه خيال كرده بودند راه دريا، راه خانه ي خاله است، در برخورد به اولين خطر واقعي پس ميزنند، اظهار عجز ميكنند، به تضرع و زاري ميافتند و به قيمت لو دادن و قرباني كردن سرسختترين همراهشان ـ ماهي سياه كوچولو ـ از دشمن خونخوار طلب بخشايش ميكنند. اينطوري:
«حضرت آقاي مرغ سقا! ما تعريف شما را خيلي وقت پيش شنيده ايم و اگر لطف كنيد منقار مبارك را يك كمي باز كنيد كه ما بيرون برويم، هميشه دعاگوي وجود مبارك خواهيم بود!»
«حضرت آقاي مرغ سقا! ما كه كاري نكرده ايم؛ ما بيگناهيم، اين ماهي سياه كوچولو ما را از راه در برده...»
چه كلمات و جملات آشنا و هزاربار شنيده يي!
ولي ماهي سياه كوچولو با همان قاطعيت، با همان اعتقاد به پيروزي نهايي، ضعف و خنگي ماهي ريزه ها را به رخشان ميكشد و درسشان ميدهد:
«ترسوها! خيال كرده ايد اين مرغ حيله گر، معدن بخشايش است كه اينطور التماس ميكنيد؟»
در برابر اين عظمت روح و سرسختي كوه مانند، حالا كراهت ضعف نفس و تزلزل اراده و پستي روح را ببينيد:
« تو هيچ نمي فهمي چه داري ميگويي! حالا ميبيني كه حضرت آقاي مرغ سقا چطور ما را ميبخشد و تو را قورت ميدهند!» و وقتي مرغ سقا به رسم معمول سنواتي و شيوه ي باستانيِ مرغان سقا ميگويد: «اين ماهي فضول را خفه كنيد تا آزاديتان را به دست آوريد»، ديگر عقل نيمه كارشان هم از كار ميافتد و توحش غريزيشان در پست ترين اشكال تظاهر ميكند:
«بايد خفه ات كنيم؛ ما آزادي ميخواهيم!»
ترسوها و ضعفا هميشه طالب آزادياند، به شرطي كه در سيني نقره تقديمشان كنند. اگر قرار باشد ديگري را هم قرباني كنند، حرفي ندارند، ولي در مقابل خنجر ماهي سياه كوچولو چه كنند؟ ماهي سياه كوچولو به تهديد خنجر، آخرين درس و آخرين تجربه را به آنها ميآموزد و به همه ـ ماهي ريزه هاي نوعي و به مدافعان پر حرارت رحم و گذشت و بخشش ـ نشان ميدهد كه كينه توزي مرغ سقا كه جزء طبيعت و وجود اوست و ادامه زندگي مرغ سقا، در گرو كشتن و خوردن ماهيهاي كوچك است. ماهي سياه كوچولو، آن سركينه و نفرت ـ سر اصلي آن ـ را به عيان نشان ميدهد؛ كينه و نفرت قوي به ضعيف؛ زورگو به ستمديده.
مرغ سقا ماهي هاي لرزان و بي دست وپا را ميبلعد، ولي ماهي سياه كوچولو كه كاملاً بر خود و اوضاع مسلط است، كيسه را پاره ميكند و آزاد ميشود. كاري كه از اول هم ميتوانست بكند، ولي نخواسته بود قبل از آن، درس و تجربه ي آخر را از ماهي ريزه هاي همراه خود و تمام ماهي ريزهه اي تمام رودخانه هاي دنيا دريغ كند!
ماهي سياه كوچولو بالاخره به دريا ميرسد؛ از چنگ اره ماهي ميگريزد. در حين شنا بر سطح آب، داشت اينطور فلسفه ي زندگي است را خلاصه ميكرد:
«مرگ خيلي آسان ميتواند الآن به سراغ من بيايد؛ اما من تا ميتوانم زندگي كنم، نبايد به پيشواز مرگ بروم. البته اگر يك وقتي ناچار با مرگ روبرو شدم ـ كه ميشوم ـ مهم نيست. مهم اين است كه زندگي يا مرگ من چه اثري در زندگي ديگران داشته باشد...»
در شكم مرغ ماهيخوار، به ماهي ريزه يي كه داشت گريه و زاري ميكرد و ننه اش را ميخواست، نهيب ميزند: «بس كن بابا! تو كه آبروي هرچه ماهي است، پاك بردي...»
ماهي سياه كوچولو ميخواهد ماهي ريزه را نجات دهد و وقتي براي اولين بار با اين سئوال روبه رو ميشود كه: «پس خودت چي؟»، جواب ميدهد: «فكر من را نكن. من تا اين بدجنس را نكشم بيرون نميآيم.» و بالاخره هم مرغ ماهيخوار را ميكشد.
حالا لابد منتظريد كه مثل همه ي قصه ها، اين قصه هم به خوبي و خوشي ختم شود و ماهي سياه كوچولو، قهرمان ماهيهاي آزاد شده بشود.
كور خوانده ايد! بهرنگ، قهرمان «مستقر»، قهرمان «حرفه يي»، كسي كه نان قهرماني گذشته اش را بخورد نميخواهد. او فقط قهرمان را در حين عمل قبول دارد و آن هم نه به عنوان موجودي مافوق ديگران و داراي قدرت و فضائل آسماني، بلكه به صورت موجودي كه به نيروي پرورش و تكامل دادن قدرتهاي نهفته در وجودش از ديگران متمايز ميشود؛ و در جنبش و حركت، نه در سكون و انزوا.
پس ديگر مهم نيست كه پس از به انجام رساندن رسالتش، ماهي سياه كوچولو زنده مانده باشد يا نه، مهم اين است كه در پايان اين زندگيِ پر جوش و خروش و در انتهاي اين راه سخت و پر مخاطره ولي بزرگ و پر شكوه، ماهي سياه كوچولو به ابديت رسيده و در زندگي جامعه ي ماهيان حل شده است. او از اين پس جزئي از حيات هر ماهي آزاد شده يي است كه به دريا ميرسد.
او ديگر تنها يك ماهي آزاد شده نيست. او خود جزئي از آزادي شده است.
آيا اين يك تخيل شيرين و يك خوشبختي اغراق آميز است؟
اصلاً بهرنگ را نشناخته ايد! او هيچوقت واقع بيني اش مغلوب آرزوها و تخيلات نميشود. نگاه كنيد چطور داستانش را تمام ميكند:
وقتي ماهي پيره قصه اش را تمام ميكند، ميگويد: «حالا وقت خواب است؛ شب بخير!»
«يازده هزار و نهصد و نود و نـه ماهي شب بخير گفتند و رفتند خوابيدند. مادر بزرگ هم خوابش برد. اما ماهي سرخ كوچولويي هرچقدر كرد خوابش نبرد. شب تا صبح همه اش در فكر دريا بود...»
شما گمان ميكنيد كه اين خوشبختي اغراق آميز است؟!