خاطرات زندان، گزارش زندان به سازمان مجاهدین خلق ایران - رضا شميراني، قسمت اول

 اوين، يك سال قبل از قتل‌عام 67
همواره از نگارش خاطرات زندان واهمه داشتم. نمی¬دانم به خاطر سهل انگاری بود یا فرار از یادآوری دورانی سخت و زجرآور يا به¬خاطر ناتوانی از پذیرش مسئوليت بزرگي كه خاطرات اين دوران با خود به همراه مي آورد؛ دورانی که کمتر کسی آن را دیده یا شنیده است.
   از زندان که خارج شدم بارها «م. ر»؛ دوستی که همبندی دوران زندانم بود، مرا مورد بازخواست قرارداد که چرا قبل از فراموشی خاطراتم را  نمی¬نویسم. تا چندی پیش، باز از نگارش واهمه داشتم و از آن کار طفره می¬رفتم.
   از زمان خروج از میهن تا کنون، مطالبی را که تحت عنوان «خاطرات زندان»  نوشته شده، کم و بیش، خوانده، یا در نگارش برخی از آنها به نویسندگانش کمکهای اطلاعاتی شایانی  کرده و دانسته ها و خاطراتم را  صادقانه در اختیارشان قرارداده ام. برخی از این نوشته ها، بیشتر به داستان فیلمهای هالیوودی شباهت دارد تا رخدادهای  زندان. حتی شماری از افرادی که نه زندان بوده اند و نه می¬دانند زندان چیست و در کجا قراردارد با هزاران فرسنگ فاصله از واقعیت، به خاطره نویسی از زندان روی آورده و در این زمینه قلم فرسایی کرده و احتمالاً به نان و نوایی هم رسیده اند.
    در این نوشته ها اطلاعات غلط و دور از واقعیت بسیار است و نه تنها گره سؤالی را باز نمی کند بلکه در اذهان خوانندگان پرسشهای جواب ناگفتۀ بسیاری را هم باقی می گذارد که سودش به جیب رژیم  جمهوری اسلامی می رود. ناگفته پیداست که در میان چنین آثاری خاطرات ارزشمند و تأمل برانگیزی هم وجود دارد که می¬تواند مورد استناد قرارگیرد و سندی باشد بر افشای نظام جنایت پیشه آخوندهای حاکم بر ایران.
   خاطرات یک زندانی زمانی می تواند موثّق و قابل استناد باشد که بر واقعیتهای آن روز فرد زندانی و گرایشات فکری و اعتقادی او در همان شرایط مبتنی باشد. اگر هر زندانی از بندرسته بخواهد براساس اعتقادات و تفکّرات امروزش به بیان واقعیتهای آن روز بپردارد، بی تردید به خطا می رود و دچار خیانت به زندانیان اعدام شده و جعل آشکار تاریخ زندان خواهد شد. تاریخ زندان و مقاومتهای ارزشمند آن را زندانیان ساخته اند و کیفیت و سمت و سوی وقایع زندان نیز برخاسته از گرایشات سیاسی و اعتقادات فکری زندانیان است.
     بنا به شرایط سیاسی و اجتماعی سالهای 1357 تا 1360 و بافت سیاسی ـ فکری جامعۀ آن زمان سازمان مجاهدین برجسته ترین و بزرگترین جریان سیاسی روز بود که نقشی جدّی در شکل گیری تاریخ سیاسی و مبارزاتی به عهده داشت و بالطبع دستگیریهای گستردۀ افراد فعّال سیاسی به طور عمده به این جریان تعلق داشت و در نتیجه، بافت اصلی و بدنۀ زندان از هواداران سازمان مجاهدین خلق ایران تشکیل شده بود و این امر تأثیر تعیین کننده یی بر شکل گیری تاریخ مقاومت و چگونگی آن در زندان داشت.  این واقعیت نافی مبارزات و مقاومتهای  جانانۀ زندانیان وابسته به جریانات سیاسی دیگر نیست و بیان آن فقط جنبۀ توضیحی از کیفیت و ماهیت مسائل زندان در سالهای 1359 تا 1370 و درک بهتر چرایی¬های موجود در آن سالهاست.
    کمّ و کیف رخدادها و وقایع زندان از مواضع زندانیان سیاسی در مقابله با زندانبانان و از تلاشهای گستردۀ همراه با پرداخت بهای سنگین و مقاومت خونین آنان نشأت می گیرد؛ مقاومتی که از سال 1359 با شکنجۀ زندانیان در سیاهچالهای اوین شروع شد و با اعلام صریح اتّهام تحت عنوان هوادار مجاهدین تداوم یافت؛ مقاومتی که تک تک زندانیان در آن سهیم بودند و در آن نقش آفرینی کردند.
    تا آنجایی که در خاطرات زندانیان دیده ام در آنها به زندگی جمعی و نقش مهم آن در شکل گیری مقاومت در زندان، به خوبی  اشاره شده است اما نکته بسیار مهمی که اشاره یی به آن نشده نقش روابط و تشکیلات درون زندان است.
    در زندان هیچ حرکتی خود به خودی شکل نمی¬گرفت. در پشت تمامی تحرّکات زندانیان، اعم از صنفی یا  سیاسی، تفکّری وجودداشت و افرادی بودند که نقش کیفی و سازمان دهنده بازی می¬کردند. جایگاه کیفی و نقش آفرینی افراد دارای سلسله مراتبی بود که بر پایۀ صلاحیت ایدئولوژیک آنها شکل می گرفت و در عمل برای سایر بچه ها پذیرفته شده بود. به دلیل شرایط امنیتی  موجود در زندان جایگاه صلاحیتی  افراد برای همه روشن نبود و کسی هم آنچنان در این موارد کنجکاوی نمی کرد. هر کس آن کسی را می¬شناخت که با او در تماس بود و خطوط سیاسی را از او دریافت می¬کرد. برخوردهای لیبرالی به حداقل ممکن تنزّل یافته بود. به عنوان مثال، در بند 4 زندان قزلحصار محمود عبادی لاری، که از گردانندگان اصلی مناسبات بود، خود را فردی ساده جلوه داده   و همه او را محمود قاچاقی صدا می¬کردند و تا سال 1363 که هویّت او لو رفت و برای بازجویی مجدد به اوین برده شد، به غیر از تعدادی اندک، کسی از جایگاه و نقش کلیدی  او دربند اطلاعی نداشت. یا مهدی جلالیان که آدم کم حرف و ساده و ساکتی بود و تا سال 1363 که لو نرفته بود کسی او را مطرح نمی¬دانست در حالی که به همراه و در کنار محمود بند را هدایت می کرد. هر دو در قتل عام سال 1367 سربدار شدند.

   
         مجاهد شهید مهدی جلالیان

   در این مجموعه افرادی هم بودند که در هیچ مناسباتی وارد نمی شدند و به افراد مستقل و "کج و کوله" شناخته شده بودند، به قول مجاهد شهید منصور اسفندیاری مانند ماهی بودند که لیز می خوردند و به دست نمی آمدند. یا به قول مجاهد شهید محمدرضا فاروقی انرژی زیادی هم از سایرین می گرفتند. این افراد که خود را مستقل معرفی می کردند، دارای گرایشات روشنفکری بوده و بر سر هر موضوعی مسأله دار و درگیر بحثهای طولانیِ به قول بچه ها، اضافی می شدند.
    نتیجه¬یی که می خواهم بگیرم این است که بهترین کسانی که می توانستند خاطرات زندان یعنی گزارش دقیقی از روند مقاومت در زندان ارائه دهند، این افراد بودند که متأسفانه همگی اعدام شدند و کس دیگری نمی-تواند خود را در جایگاه آنها قرار داده و به تجزیه و تحلیل وقایع بپردازد. بازماندگان، به غیر از افراد بسیار معدودی که در این طرف و آن طرف هستند، در جمع همان افرادی هستند که عموماً مستقل بودند و اطلاع دقیق و کاملی از پشت پرده آن چه که می¬گذشت ندارند.
     افرادی که به خاطره نویسی روی آورده و خود را در جایگاه رهبری  زندان و زندانیان قرار داده اند، کاری به غیر از مخدوش کردن نقش و جایگاه افراد ذی-صلاح و  رهبری کننده نکرده اند.
    هر یک از ما می¬تواند بیان کننده و ارائه دهندۀ خاطرات فردی اش باشد نه چیزی دیگر. این کمال بی انصافی است که در نبود این افراد بخواهیم خودمان را شاخص کرده و دارای جایگاه خاص بدانیم.
   اگر چه همواره  به خاطر پرت افتادن و دوری از  دوستانم در سفر به جاودانگي زجر کشیده و خود را سرزنش کرده و بنا به گذشته یی که داشتم جايگاه واقعي خودم را، مانند بسياري ديگر از همبندان سابقم، در صفوف ارتش آزاديبخش و مجاهدان اشرفي مي¬دانم امّا حداقل ما بازماندگان می توانیم فریاد رفتگان و ندای مظلومیتشان باشیم. به هرحال، از آنجایی که آنها صاحب دارند،  نمی توانیم این عزیزان را از آن خودمان بدانیم و صاحبشان باشیم.
     یادمان نرود که این شهدا به چه دلیل و در هواداری از چه گروه و فردی به زندان رفتند و در دفاع از چه کسی مقاومت کردند و در لحظۀ اعدام هوادار چه کسی بودند. برای همۀ ما روشن است اگر این افراد به سازمان مجاهدین و رهبری آن پشت کرده بودند، در ردۀ توّابین قرار می گرفتند و از زندان آزاد می شدند.
   نوشته هایم تحت عنوان «خاطرات زندان»، بازگوکننده  آن چیزی است که برخود من واقع شده یا شاهد آن بوده ام. بالطبع با گذشت زمان مطالب بسیاری فراموشم شده و در ذکر بعضی مسائل دچار اشتباه هستم. از تمامی همبندی هایم، به خصوص برادران مجاهد اشرفي، كه در ليبرتي و آلبانی هستند و در خاطرات من شریک می باشند، استدعا دارم در رفع نواقص، کمبودها یا اشتباهات مرا یاری نمایند تا بتوان گزارش کاملتری جهت افشای ماهیّت رژیم ضدبشری آخوندی ارائه داد.
رضا شميراني
reza133874@yahoo.com
تابستان 1366 - زندان اوین، ساختمان 325، بند یک بالا
ـ فلسفه حضور ناصری (حاج شیخ حسینعلی خدادادی، معروف به حاج شيخ حسينعلي انصاري نجف‌آبادی) نمایندۀ آیت‌الله منتظری در زندان اوین
ـ تشکیل هیأت عفو منتظری و ورود نمایندگان او به زندان‌ها
به دنبال پیگیری گستردۀ خانواده‌های زندانیان سیاسی و مراجعات مکرّر به منزل و دفتر آیت‌الله منتظری، او در جریان بخشی از جنایات واقع‌شده در زندان‌های خمینی قرارگرفته بود و به همین دلیل نزد خمینی رفته و با مطرح کردن جنایات موجود در زندان‌ها خواستار رسیدگی شده بود. بعدها در کتاب خاطرات خود در این‌باره بعدا چنين نوشت:
«. . . رفتم خدمت امام، به‏ ‏ايشان عرض كردم: آقا امروز آمده‌ام برخلاف روزهاي ديگر حضرت‌عالی را ناراحت كنم و مطالب ناراحت‌کننده‌ای را بگويم! در زندان‌های ما دختر ديوانه را به‌عنوان زنداني سياسي نگه‌داشته‌اند، يك فكري براي اين مسائل بكنيد. آخر اين چه جور زندان‌هایی است در جمهوري اسلامي!، بعد به امام گفتم: البته كساني كه پارتي داشته باشند وضع آن‌ها به اینجاها نمی‌کشد، مثلاً - برحسب منقول - مريم اسدي كه عضو مؤثر مجاهدين بوده و نوۀ مرحوم آیت‌الله آقاي سيد محمدتقي خوانساري است و دويست سيصد نفر را جذب مجاهدين كرده است، چون او نوه آقاي خوانساري بوده به آقاي آیت‌الله حاج شيخ محمدعلي اراكي متوسّل شده‌اند و ايشان به شما متوسّل شده و شما فرموده‌اید او را آزاد كنند. امّا دويست سيصد نفر دختر را كه او جذب كرده و به آن‌ها اعلاميه داده و بعضي از آن‌ها فقط يك اعلاميه خوانده‌اند، آنجا نگه‌داشته‌اند و بعضي از آن‌ها ديوانه شده‌اند. احمد آقا، فرزند امام، هم در آن جلسه حضور داشت. من با ناراحتي اين مسائل را به امام گفتم. امام فرمودند: خيلي خوب، شما يك هيأتي را مشخّص بكنيد كه بررسي كنند. اگر نمايندۀ اطلاعات و رئيس زندان و نماينده دادستاني تأييد كردند كه فردي صلاحيت عفو دارد، شما از طرف من او را مورد عفو قرار بدهيد. گفتم: من اين مسئوليت را قبول مي‎كنم به يك شرط و آن این‌که اگر گفتند فلاني دارد تند تند افراد را آزاد مي‎كند شما مبادا یک‌چیزی در بين جمعيت بگوييد يا بنويسيد. شما اگر نظري و مطلبي داريد به خودم بفرماييد. ايشان پذيرفتند. چون من مي‎دانستم افرادي كه تند هستند، مي‎روند خدمت امام و يك حرف‌هایی را می‌زنند و بسا ايشان در سخنراني خودشان چيزي بگويند، چنان­كه اتفاق افتاد. بعد من چهار نفر را به‌عنوان هيأت عفو مشخّص كردم: آقاي محمّدي گيلاني، كه خودش قاضی‌القضات اوين بود، آقاي ابطحي كاشاني، آقاي قاضي خرم‌آبادی و آقاي سيد محمد موسوي بجنوردي.
 
قاضي خرم‌آبادی ابطحي كاشاني

سيد محمد موسوي بجنوردی محمدی گیلانی
افرادي را ما مي‎فرستاديم در زندان‌ها، ازجمله آقاي شيخ حسينعلي انصاري و آقاي محمدي يزدي و آقاي سيد رحيم خلخالي، كه با زندانيان صحبت كنند و آنان را راهنمايي كنند و حرفه‌ای آن‌ها را گوش كنند. بعد اگر تشخيص مي‎دادند كه افرادي متنبّه و آگاه شده­اند مي‎آمدند با رئيس زندان و نمايندۀ اطلاعات و دادستاني هماهنگ مي‎كردند و بعد به آن چهار نفر هيأت عفو گزارش مي‎شد و بعد طي نامه­یي هيأت عفو اسامي آن‌ها را براي من مي‎فرستاد و من از طرف رهبر انقلاب با عفو آن‌ها موافقت مي‎كردم...»
البته افرادی که منتظری به‌عنوان نماینده و اعضای هیأت عفو انتخاب می­کرد، عناصری بودند که سوابق بسیار تیره و جنایتکارانه­ یی در کشتار و اعدام زندانیان سیاسی داشتند و این عمل منتظری وابستگي او را به همین نظام جنایت­کار نشان می­داد. آقای منتظری از آغاز قتل‌عام بود که موضع و خط خود را از رژیم جدا کرد و پایش را کنارکشید.
«پيوست شماره 96:
تعيين نماينده براي بررسي اوضاع دادستانی‌ها و زندان‌های كشور، مورّخۀ 24 تیرماه 1365 ‏
بسم‌الله الرحمن الرحیم
جناب مستطاب حجّة الاسلام آقاي حاج شيخ حسينعلي انصاري نجف‌آبادی دامت افاضاته
پس از سلام، چون جنابعالي با اوضاع دادستانی‌ها و زندان‌های كشور تا اندازه ­یي آشنا شده ­ايد و مورد اعتماد اينجانب نيز مي‎باشيد، مقتضي است كما في­ السابق از دادستانی‌ها و زندان‌های كشور متناوباً بازدید کنید و ضمن تشكّر و تقدير از افراد خدمتگزار، چنانچه خدای‌ناکرده در بازجویی‌ها و برخورد با متّهمين و يا زندانيان و يا ملاقاتي هاي آنان با اموري كه مخالف موازين شرع مبين و يا مقرّرات جمهوري اسلامي و يا اخلاق اسلامي است، مواجه شديد به متصدّيان تذكّر دهيد و حتی‌المقدور نسبت به رفاه زندانيان و برخورد صحيح و انساني با آنان سفارش كنيد و در ارشاد و راهنمایي و نصيحت زندانيان و پاسخ دادن به مشكلات ديني و يا سياسي آنان كوشش فرماييد و خواسته ­هاي مشروع آنان را به اينجانب برسانيد. ان شاءالله آقايان محترم دادستانها و بازجوها و متصدّيان زندان‌ها با جنابعالي از هيچ نحو همكاري دريغ نمي­فرمايند.
والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته حسينعلي منتظري»
(خاطرات آیت‌الله حسینعلی منتظری، اتّحاد ناشران ایرانی در اروپا، چاپ دوم، 1379، ص 470)
 
«پيوست شماره 98:
ترميم اعضاي هيأت عفو زندانيان به نمايندگي از سويخميني مورّخۀ 22 اردیبهشت 1365
بسم‌الله الرحمن الرحیم
جناب مستطاب حجّة الاسلام والمسلمين آقاي حاج سيد محمد بجنوردي، عضو محترم شوراي عالي قضایي دامت افاضاته
پس از سلام، نظر به اهميت مسألۀ عفو زندانيان مستحقّ عفو و احاله آن از طرف حضرت امام مُدّظله به اينجانب، مقتضي است جنابعالي به‌عنوان عضويت در هيأت عفو منصوب از طرف معظّم لَه با آقايان محترم هيأت عفو همكاري فرماييد.
شكرالله سعي الجميع.
‏ حسينعلي منتظري، 22 اردیبهشت 1365»
«پيوست شماره 97:
گزارش يكي از نمايندگان آیت‌الله منتظري در زندان‌ها به خميني پيرامون برخي از مشكلات زندانيان
بسم‌الله الرحمن الرحيم
محضر مبارك نائب الامام و امام الامّه و قائدها الاعظم حضرت آیت‌الله العُظمي امام خميني دام ظلّه العالي
پس از ابلاغ سلام، حسب امر مُطاع قائم‌مقام رهبري، آیت‌الله‌العظمی منتظري حفظه الله، مبني بر بازديد بعضي زندان‌ها ازلحاظ رفتار و گفتار مسئولين محترم زندان‌ها با زندانيان و خوردوخوراک ايشان و به‌طورکلی سركشي به زندان‌ها و گوش دادن به صحبتهاي آنان، در تاريخ 21 آبان 1366 ‏حقير با بعضي از آقايان مورد اعتماد ايشان به زندان‌ها و بازداشتگاه‌های مركز استان يزد، شهربابک، سيرجان، بندرعباس، جيرفت و بالاخره زندان شهرستان بيرجند سركشي كرديم و نتيجه را به ­طور خلاصه به اطلاع ايشان رسانديم. چون آیت‌الله منتظري دام بقائه مايل بودند كه به عرض حضرت‌عالی برسد، ولو مستحضر هستيد، با عرض معذرت مزاحم وقت شريفتان شديم. با توجه به اين­كه به زندانيان تذكّر داده مي‎شد كه خدای‌ناکرده خلاف ديگري مرتكب نشويد آنچه مي‎گوييد نسبت به مسئولين محترم خلاف واقع و دروغ نباشد كه در اين صورت خود تعزير دارد، درعین‌حال تعدادي از زندانيان ايراني و غير ايراني كه به‌اندازه كف دست موي سرشان ريخته و دست‌وپا و انگشت شكسته و دندان كنده و كساني كه آثاري بر بدن آن‌ها بود ديده مي‎شد و زني كه اهل مشهد بود، مي‎گفت در ماه رمضان امسال دستگیرشده و او را زدند تا سِقط كرده و دو مورد هم ادّعا مي‎كردند كه آنان را زدند تا فوت كردند و اينها در بين زندانيان عادي بندرعباس، سيرجان و غيره ديده مي‎شد كه مي‎گفتند آثار باقيمانده براثر زدن با كابل برق و لگد و سوزاندن با فندك و به ماشين بستن و سوزاندن با نفت و گازوئيل است و يكي از زندانيان مي‎گفت با چوب گازوئيلي عورتش را سوزاندند.
ضمناٌ بعضي ادّعا مي‎كردند مدارك تأییدشده پزشكي جزء پرونده است و بعضي هم براي اثبات و پيگيري آن مشخصات خود را ذكر نمودند.
محمود محمدي يزدي»
(خاطرات آیت‌الله منتظری، ص 471)
مواضع آیت‌الله منتظری با مواضع خمینی در تضاد بود و این تضاد به‌مرورزمان گسترده ­تر شد و به‌ویژه در زندان خود را بیشتر و آشکارتر نشان داد. از سال 1364 به بعد که خط منتظری در زندان حاکم شد، تغيیر شرایط در رفتارها و عملکرد زندانبانان به‌روشنی دیده می­شد.
منتظری معتقد بود: «مجاهدین خلق اشخاص نیستند یک سنخ فکر و برداشت است. یک نحو منطق است و منطق غلط را باید با منطق صحیح جواب داد. با کشتن حل نمی‌شود، بلکه ترویج می‌شود».
خمینی کسی نبود که بتواند در برابر زندانیان مجاهد انعطاف و نرمش نشان دهد. ما به‌خوبی می­دانستیم این شرایط خیلی دوام نخواهد آورد و روزی دست‌وبال نمایندگان منتظری در زندان‌ها بسته خواهد شد.
منتظري در سال 1365، در کشاکش قضیۀ دستگیری سید مهدی هاشمی دریکی از یادداشتهایشان خطاب به خمینی چنین می­نویسند:
«شنیده شد فرموده ­اید: فلانی مرا شاه و اطلاعات مرا ساواک شاه فرض می‌کند. البته حضرتعالی را شاه فرض نمی­کنم ولی جنایات اطلاعات شما و زندان‌های شما روی شاه و ساواک شاه را سفید کرده است. من این جمله را بااطلاع عمیق می­گویم» (خاطرات آیت‌الله منتظری).
پیش‌زمینه‌های حذف منتظری با اعدام مهدی هاشمی
با اوجگیری تضاد بین خمینی و آیت‌الله منتظری در سال 1366، خمینی برای گوشمالی دادن منتظری سید مهدی هاشمی را دستگیر و اندکی بعد اعدام کرد. خمینی با اعدام سید مهدی هاشمی قصد داشت ضربه ­یی کاری به منتظری وارد کند.
ما اخبار محاکمات سید مهدی هاشمی در دادگاه ویژۀ روحانیت به ریاست رازینی را از تلویزیون پیگیری می­کردیم.
 
وقتی سید مهدی هاشمی در روز 6 مهرماه 1366 اعدام شد، من به شدّتِ درنده‌خویی خمینی فکر می­کردم. مگر نه این‌که سید مهدی هاشمی قبل از این‌که از نزدیکان منتظری باشد، از عاملان خود او در بسیاری از اقدامات تروریستی در جهان بود؟ خمینی برای رسیدن به اهداف پلید خود، همان­طور که در نامۀ عزل منتظری نوشته بود، با هیچ‌کس «عقد اخوّت» نبسته بود و هر مانعی را با درّنده خویی هرچه‌تمام‌تر از سر راه خود برمی­داشت.
سید مهدی هاشمی قبل از پیروزی انقلاب 57 از زندان آزاد و پس از انقلاب به مناصب مهمی، ازجمله مسئولیت نهضت‌های آزادی‌بخش سپاه پاسداران انقلاب اسلامی منصوب شد. او مدتی به‌عنوان مسئول واحد روابط عمومی و عضو شورای عالی فرماندهی سپاه فعالیت کرد. هاشمی که از پیش از انقلاب همراه با محمد منتظری با گروه‌های مسلح در لبنان و لیبی ارتباط داشت، چندی بعد مسئولیت واحد نهضت‌های آزادی‌بخش سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را بر عهده گرفت و تا انحلال این واحد به فعالیت در این سِمت ادامه داد.
این سنّت دیرینه خمینی بود که از همان ابتدای به قدرت رسیدن تمامی تضادهای سیاسی و فکری را با حذف فیزیکی جریانات و افراد حل می­کرد. حالا هم نوبت به آیت‌الله منتظری رسیده بود که می­بایست از مناصبی که بر عهده داشت، برکنار شود.
آقا (منتظری) دیگر کاره یی نیست!
در اواخر شهریور 1366، حوالی ساعت 2 بعدازظهر در راهِ رفتن به هواخوری در راه پله ­های بند یک زندان اوین، «حجّت الاسلام ناصری» را دیدم که برای سرکشی از بند یک بالا می­رفت. با چند نفر از بچه‌ها او را دوره کردیم و از آزار و اذیّت نگهبانان زندان گفتیم. وقتی صحبتهای ما تمام شد، در جوابمان گفت کار زیادی از دستش برنمی­آید. بچه ­ها حرفهایشان دوباره تکرار کردند. انصاري برگشت و گفت: بچه­ ها شما سیاسی هستید، وقتی می­گویم آقا (منتظری) دیگر کاره ­یی نیست باید بفهمید من چه می­گویم. البته بنا به اخبار و تغییر و تحوّلاتی که در درون رژیم صورت گرفته بود، ما به حذف منتظری از جایگاهی که داشت، پی برده بودیم و آمادگی تغییر رفتار زندانبانان را نیز داشتیم، کما این‌که در همان روزها رژیم دست به یک سری حرکتهای ایذایی در سطح زندان زده بود که بعداً به آن‌ها اشاره خواهم کرد.
در ابتدای سال 1366، انصاري به آسایشگاه رفته و به زندانیان گفته بود هر کس بیش از 3 ماه در سلول انفرادی بوده، یک کاغذ زیر درب بگذارد و او همه‌کسانی را که بیش از سه ماه در سلول انفرادی بودند، به بندهای عمومی فرستاده بود. این زندانیان تازه دستگیرشده عمدتاً پیکهای اعزامی سازمان به ایران بودند که هنوز بازجویی­شان تمام نشده بود. آن‌ها اطلاعات لو نرفتۀ زیادی داشتند و می­توانستند آن‌ها را به بچه ­های قدیمی زندان منتقل کنند.
بازجوها از این اقدام انصاري بسیار گزیده شده و به او اعتراض کرده بودند. وی ظهر یک روز زمستانی در اسفند سال 1389 در سن 63 سالگی، حین رفتن به دبیرستانی برای ایراد سخنرانی، در یک سانحۀ رانندگی کشته شد.
بعد از درگذشت حجت‌الاسلام انصاري، دفتر آیت‌الله منتظری در بیانیه­ یی اعلام کرد: گزارشهای مرحوم انصاری (حاج شیخ حسینعلی خدادادی) به آیت‌الله منتظری و هیأت عفو، از دید مقامات عالی کشور پنهان نماند و مخالفتهایی را در پی داشت. ایشان را عامل بدبینی فقیه عالیقدر به جریان حاکم بر زندان‌ها و نظام قضایی کشور می­دانستند. لذا به مدت 10 روز بازداشت و به‌شدت تحت‌فشار قرار گرفت تا مجاب به تکذیب گزارشهایش از زندان‌ها شود؛ تا آخرعمرش، به­ خصوص بعد از چاپ کتاب خاطرات فقیه عالیقدر، به روشهای گوناگون از ایشان می­خواستند تا با قبول تکذیب آن، هم صِحّه­ یی بر عملکردهای خود بگذارند وهم کتاب خاطرات معظّم له را خدشه ­دار کنند.
دستکشهای الکتریکی
حضور نمایندگان منصوب‌شده از جانب آیت‌الله منتظری در زندان، فضای نسبتاً بازی را ایجاد کرد که هواداران سازمان مجاهدین در راستای پروسۀ کسب اِحراز هویّت سیاسی مجاهد خلق، نهایت استفاده را از آن کردند. ما، همراه با اوجگیری مقاومت در زندان، مدتی بود که اتّهام­مان را هواداری از «سازمان» و نه «منافقین» اعلام می­کردیم. زندانبانان برای تحقیر و در هم شکستن ما می­گفتند کدام سازمان؟ سازمان آب و برق یا سازمان گوشت و ما می­گقتیم خودتان میدانید کدام سازمان. البته در آن زمان این بحث بین ما مطرح بود که آیا به‌صراحت بگوییم سازمان مجاهدین یا نه. امّا ازآنجایی‌که برای ما موضعگیری یکدست و یکپارچه از اهمیت بالایی برخوردار بود، با شناخت کلّی که از مناسبات درونی بند داشتیم، می­دانستیم هرگونه حرکت چپ­روانه یا راست­روانه، نتیجه مستقیم منفی دارد و باعث تشتّت درونی ما می­شود. ازاین‌رو، تصمیم گرفتیم بنا به توان عمومی بچه‌ها عمل کرده و ازهر گونه دوگانگی و تشتّت در بیان نام سازمان خودداری کرده و در آن مقطع فقط به بیان سازمان اکتفا کردیم. بدون این‌که بخواهم وارد جزئیات بشوم، به همین بسنده می­کنم که در آن شرایط، رسیدن به یک موضع واحد کار ساده ­یی نبود و ساعتها و روزها از بچه‌ها وقت گرفت تا توانستند به یک موضعگیری یکپارچه و واحد دست پیدا کنند.
در همین راستا رژیم جنایتکار برای آزار و شکنجۀ بچه‌ها نسبت به خودداری از به کار بردن کلمه منافقین، شیوۀ جدیدی برای شکنجه به کار می­گرفت. آن‌ها دستکشهای الکتریکی خریداری کرده بودند که در تماس با بدن شوک ایجاد می­کرد و باعث برق‌گرفتگی می­شد.
شهریور 1366، پاسدارها هرروز یک سری از بچه‌ها را، به‌نوبت، بیرون می­بردند و با پرسیدن اتّهام، آن‌ها را با این دستکشها آزار داده و به بند برمیگرداندند. برای ما هم عادت شده بود و هرروز منتظر بودیم که ما را صدا کنند و ببرند. نه‌تنها ترسی نداشتیم بلکه این دستکشهای مدرن شکنجه به یک سوژۀ شوخی و خنده هم تبدیل‌شده بود. از رفتار و برخورد بچه ­ها هم آن‌ها فهمیده بودند که شکنجه با دستکشهای الکتریکی یک سیاست شکست‌خورده است و نتیجه­یی جز خفّت و خواری در بر نخواهد داشت.
پایان انتظار
دو روز قبل از این‌که مرا صدا کنند، رامین نریمانی و افشین معماران کاشانی را بردند و آن‌ها را با همین روال شکنجه کرده و به بند برگرداندند. افشین ماجرای خود را برایم با آب‌وتاب تعریف کرد و به من که می‌خندیدم به شوخی گفت: حالا بخند، نوبت خودت هم می­رسد. اوایل مهرماه 1366ساعت حوالی 2 بعدازظهر بود. غذاخورده بوديم و منتظر شنیدن اخبار ساعت 2 بوديم که همه‌روزه از رادیوِ بند پخش می­شد. پاسدار بند آمد و اسم مرا صدا کرد. من در قسمت انتهای بند بودم. یکی از بچه ­ها آمد به سمت من و گفت لباس بپوش صدايت کردند. مثل همه منتظر بودم و از قبل کاملاً آمادگی داشتم. می­دانستم که همین روزها نوبت من هم می­رسد. مثل همه می­روم، کتک می­خورم و برمی­گردم توی بند. سریع لباسهايم را پوشیدم وچشم­بندی برداشته و از بند بیرون رفتم. پاسدار عباس خزایی که از سر پاسداران اوین بود، آنجا منتظرم بود. با او رفتم. مرا به «زیر هشتِ» ساختمان 325 بردند. آنجا منتظر بودم که شنیدم دنبال دو نفر دیگر از بچه­ ها به نامهای کیومرث زواره­ای و محمود داوودی می­گردند.
کيومرث زواره ای، فرزند يک خانوادهٌ ثروتمند بود. پدرش با دادن رشوه­ های کلان بارها کارش را درست کرد تا او را آزاد کنند. امّا او بسيار استوار و مقاوم بود. به‌طوری‌که در سال 64 در جريان انتخابات رياست جمهوری رژيم وقتی برگۀ مربوطه را به او دادند تا رأی دهد، روی برگه نوشت: «مسعود رجوی». مزدوران برگه را ضميمۀ پرونده ­اش کردند.
پدرش خيلی پيگير آزادی او بود، امّا به دليل مواضع خودش او را آزاد نمی­کردند. پس‌ازاین که در مرداد 67 او را به شهادت رساندند، پدرش در مراجعه به اوين می­گويد: «چرا او را اعدام کرديد؟» مزدوران رژيم پروندۀ کيومرث را می­آورند و از لای آن برگه­ یی را نشانش می­دهند که روی آن نوشته بود: «مسعود رجوی».
آخرین دیدار و وداعی بدون خداحافظی
کیومرث را هم آوردند امّا محمود ظاهراً در بهداری بند بود و او را پیدا نکردند. نیم ساعتی نشسته بودیم که کیومرث را به بند برگرداندند و خزاعی از پاسداری که کیومرث را همراهی می­کرد خواست که کلیۀ وسایل مرا از بند بگیرد. با شنیدن این حرف خیلی تعجب کردم. به خودم گفتم برای چی کلیۀ وسایل. من ده سال حکمی هستم و باید در این بند باشم. پس چرا کلیۀ وسایل مرامی­خواهند. کجا می­خواهند مرا ببرند؟ کمی گیج بودم و از موضوع چیزی سر در نمیآوردم. احساس خوبی نداشتم. امّا به هیچوجه نمی­دانستم که دیگر دوستانم را نخواهم دید و نمی­توانستم بفهمم که چه اتفاقی در راه است. درعین‌حال بی­ خیال هم بوده و با روحیه ­یی که طی 7 سال مقاومت در زندان‌های خمینی داشتم برای هر چیزی آمدگی داشتم. می­دانستم که از یک پشتوانۀ قوی و پولادین در بند برخوردارم. امّا فقط کمی گیج بودم و نمی­تواستم بفهمم داستان چيست. به خودم گفتم کمی صبر کن به ­زودی می­فهمی چه شده است.
کیومرث به هنگام بازگشت به بند از زیر چشم­بند مرانگاه می­کرد و با اشاره پرسید برای چی تو را با کلیه وسایل صدا کردند. به تو چه گفتند؟ در پی آن بود که سر دربیاورد و خبر را به بچه­ های بند برساند. گفتم نمی­دانم؛ اما نگران نباش. چیز مهمی نباید باشد. در همین اثنا بود که محمود داوودی را هم از بهداری اوین به زیر هشت آوردند، امّا او را هم به همراه کیومرث به بند برگرداندند. با برگرداندن آن‌ها کلیه وسایل مراهم آوردند. مدتي نگذشت که مرا صدا کردند و به ساختمان دادستانی که چسبیده با ساختمان آسایشگاه است، بردند. در آنجا به هنگام تحویلم به دادستانی شنیدم که پاسدار می­گفت باید به شعبه 13 برود. این شعبه برای من ناشناخته بود. قبلاً چیزی راجع به آن نشنیده بودم. پیش خودم گفتم شعبه برای چی؟ حالا داستان برایم کمی پیچیده­تر و گیج‌کننده‌تر شده بود.
به­ عنوان یک زندانی قدیمی که در کمّ و کیف قضایای زندان بودم و نسبتاً شناخت و دید کافی داشتم، حالا دیگر اصلاً احساس خوبی نداشتم و حس می­کردم یک توطئه جدید دیگری در شُرف وقوع است. تمام تلاشم این بود که خونسردی خودم را حفظ کنم و کنترل کامل روی خودم و شرایط موجودم داشته باشم.
بعد از ورود به ساختمان دادستانی چند دقیقه ­یی منتظر شدم و در این فاصله کوتاه فرصت داشتم که کمی فکر کنم و شرایط و آن­چه را که آمدن به شعبه می­تواند به همراه داشته باشد، بالا و پایین کنم.
برای ما زندانیان، «شعبه» معنای بازجویی و شکنجه می­داد. امّا بعد از 7 سال زندان، بازجویی در چه رابطه ­یی؟ اولین جوابی که در ذهنم آمد بازجویی در رابطه با تشکیلات بند و روابط بود و چیز دیگری نمی­توانست باشد. به خودم گفتم امیدوارم اشتباه کنم و به قول بچه­ ها تحلیلم دوزاری باشد. نکته مهم دیگری که ذهنم را گرفته بود این بود که چگونه می­توانم به بچه­ ها خبر دهم و آن‌ها را مطّلع و هوشیار سازم.
این وسط البته فکر جدایی و دور شدن از بچه ­ها هم اذیتم می­کرد؛ اما به خودم می­گفتم این تنها چیزی است که نباید به آن فکر کنم. آنچه مهم است مقاومت در مقابل زندانبان در حین بازجویی است.
راستش برایم سخت بود بپذیرم در این شرایط و بااین‌همه موفقیتهای پی‌درپی که طی 7 سال کسب کرده بودیم و از یک موضع خیلی قوی و بالا در مقابل رژیم برخوردار شده بودیم، حالا بخواهم کوتاه بیایم و عقب ­نشینی کنم. البته لازم است همين­جا بگويم ما هر چه که کردیم و آنچه را که به ­دست آوردیم به یاری یک زندگی جمعی و یک تشکّل منسجم سازمان­یافته و به پشتوانه جریان عقیدتی­مان و مجاهدین و مسعود رجوی بود.
آزمایش بزرگ پایداری و مقاومت
به خودم می­گفتم اما من الآن تنها هستم و باید آزمایش پس بدهم. می­دانستم کار ساده ­یی نیست. به خودم می­گفتم هر آنچه از حالا به بعد رخ دهد، من هستم و من؛ اما این‌که یک جماعتی در بند به من فکر می­کنند به من آرامش می­داد و از احساس تنها بودن خارجم می­کرد. همین‌جوری با خودم در کلنجار بودم که بازجو وارد اتاق شد. گفت اینجا شعبه 13 است، می­دانی یعنی چی؟ گفتم نه نشنیدم. گفت شعبه 13 تلفیقی است از دادستانی و وزارت اطلاعات. همین‌طور که او صحبت می­کرد و اطلاعات می­داد، من در ذهنم مرتّب تجزیه‌وتحلیل می­کردم که نقاط کور ذهنم را دریابم و بتوانم بفهمم که چی به چی است و آن‌ها به ­دنبال چی هستند و من چه باید بکنم. به خودم مسلّط بودم ولی خیلی دلم می­خواست می­توانستم به بچه­ ها خبر بدهم که کجا هستم.

از سایت همبستگی ملی