فروغ فرخزاد "تطهیر" شدنی نیست


 "وقتی که اعتماد من  از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغهای مرا تکه‌تکه می‌کردند
وقتی که چشمهای کودکانهٌ عشق مرا
با دستمال تیرهٌ قانون می‌بستند
و از شقیقه‌های مضطرب آرزوی من
فوّاره‌های خون به بیرون می‌پاشید
وقتی که زندگی من دیگر
چیزی نبود، هیچ چیز به‌جز تیک‌تاک ساعت دیواری
دریافتم که باید، باید، باید
دیوانه‌وار دوست بدارم" (فروغ) 
فروغ فرخزاد پیش از آن‌که با «تولدی دیگر» بشکفد، سه دفتر شعر «اسیر»، «دیوار» و «عصیان» را منتشر کرده بود. درونمایهٌ هر سه دفتر «هوسهای زنانهٌ» زنی بود که در برابر «دیوار»های سنتها و قراردادهای کهن جامعه، که زن را در زندان خانه «اسیر» کرده‌اند، «عصیان» می‌کند و بی‌پروا از لذتهای ممنوعهٌ خود پرده برمی‌دارد؛ فریادهای خام زنی جوان که می‌خواهد نقبی به سوی نور بگشاید. خود او دربارهٌ «دیوار» و «عصیان» گفته بود: این دو «درواقع دست و پازدنی مأیوسانه در میان دو مرحلهٌ زندگی است و آخرین نفس‌زدنهای پیش از یک نوع رهایی».      «تولدی دیگر» فروغ در سال۱۳۴۲ منتشر شد، در آستانهٌ ۳۰سالگیش. سه کتاب پیشین او سالها قبل از این تاریخ انتشار یافته بودند: اسیر  در ۱۳۳۱، دیوار در ۱۳۳۵ و عصیان در ۱۳۳۶‌.
    با توجه به این‌که فروغ در ۱۵دی۱۳۱۳ به‌دنیا آمده بود، به هنگام انتشار «اسیر» در حدود ۱۷سال داشت. فروغ یک سال پیش از آن، در ۱۶سالگی، با پرویز شاپور، که ۱۵سال از او بزرگتر بود، ازدواج کرد. به‌هنگام ازدواج در کلاس اول دبیرستان درس می‌خواند. این ازدواج چند سال بعد به جدایی انجامید. حاصل آن کودکی بود که فروغ تا پایان عمر همواره  از دوریش رنج می‌برد، عمری که در جوانی در اثر یک تصادف در ۲۴بهمن۱۳۴۵ به‌پایان رسید.    
سه کتاب نخستین او سیاه‌مشقهای شاعر نوپایی هستند که برای یافتن راه به هر سو سر می‌کشد. خود او پس از چاپ «تولدی دیگر» در مصاحبه‌یی گفت: «همین‌طور راه افتادم، مثل بچه‌یی که در یک جنگل گم می‌شود و در همه‌چیز خیره شدم تا عاقبت به یک چشمه رسیدم و خودم را توی آن چشمه پیدا کردم؛ خودم که عبارت باشد از خودم و تمام تجربه‌های جنگل. شعرهای این کتاب درواقع قدمهای من هستند و جستجوهای من برای رسیدن به چشمه».    شعر او از آن پس دیگر وسیلهٌ بیان «لذتهای گناه‌آلود» نیست، ابزار ارتباط و پیوند با هستی و وجود است، پنجره‌یی است که درک زندگی را برایش ممکن می‌سازد:
    «شعر برای من پنجره‌یی است که هر وقت به طرفش می‌روم، خودبه‌خود باز می‌شود. من آن‌جا می‌نشینم،‌ نگاه می‌کنم، آواز می‌خوانم، گریه می‌کنم، با عکس درختها قاطی می‌شوم و می‌دانم که آن‌طرف پنجره یک فضا هست و یک نفر که می‌شنود، یک نفر که ممکن است دویست سال بعد… وجود داشته باشد… وسیله‌یی برای ارتباط با هستی، با وجود به معنی وسیعش».   
فروغ در آن «چشمهٌ» بازیافته، لایه‌های گل‌اندودهٌ میراثی و کهن را از دل و ذهن خود پالود، نگاه خود را در زلال روشن آن شستشو داد و جهان، جامعه و پیرامونیان خود را دیگرگونه یافت و فهمید «چراغهای رابطه تاریکند»،  «زنده‌های امروزی چیزی به‌جز تفالهٌ یک زنده نیستند» و کسی او را به «آفتاب» معرفی نخواهد کرد و به «میهمانی گنجشکها» نخواهد برد. خود را زنی یافت تنها،  «در آستانهٌ فصلی سرد»، «در محفل عزای آینه‌ها» و «اجتماع سوگوار تجربه‌های پریده‌رنگ»، در جهان «بی‌تفاوتی فکرها و حرفها و صداها»؛ در جهانی «پر از صدای حرکت پاهای مردمی که هم‌چنان که ترا می‌بوسند، در ذهن خود طناب دار ترا می‌بافند».
فروغ، اما،‌به «وزش ظلمت» تن نداد، با «جنازه‌های خوشبخت» و مردمی که
«دلمرده و تکیده و مبهوت
در زیر بار شوم جسدهاشان
از غربتی به غربت دیگر می‌رفتند»
همراهی نکرد، با «انبوه بی‌تحرّک روشنفکران» در «ژرفنای مردابهای الکل» همصدا نشد. او برای خود خدایی دیگرگونه آفرید و در زیر آسمان تیره‌یی که نفرت و دشمنکامی و کینه با هزار زبان در سخن بود، به «عشق» دل سپرد که سامان‌بخش همهٌ دردهای چاره‌ناپذیر اجتماعی است و به امید به آینده‌یی روشن، که گرمای آن یخهای نفرت و نومیدی و جدایی و فرسودگی را ذوب خواهد کرد:    
«همه می‌ترسند
همه می‌ترسند
اما من و تو 
به چراغ و آب و آینه پیوستیم
و نترسیدیم…
سخن از پچ‌پچ ترسانی در ظلمت نیست 
سخن از روز است و پنجره‌های باز
و تولد و تکامل و غرور 
سخن از دستان عاشق ماست
که پلی از پیغام و عطر و نور و نسیم
بر فراز شبها ساخته‌اند».   
امید فروغ به آیندهٌ روشن، آینده‌یی خالی از ستم و غم و ظلمت،‌در شعر «کسی می‌آید» به روشنی دیده می‌شود؛ آینده‌یی که در آن در میهن به داغ و دردنشسته‌ٌ ما، پس از هزاران سال سلطهٌ بیداد و ویرانی و اختناق، درخت آزادی و آبادی و برابری، پا سفت خواهد کرد و به برگ و بار خواهد نشست:   
«کسی می‌آید
کسی می‌آید  
کسی دیگر  
کسی بهتر  
کسی که مثل هیچ‌کس نیست… 
کسی که در دلش با ماست  در نفسش با ماست 
در صدایش با ماست کسی که آمدنش را   ن
می‌شود گرفت   و دستبند زد و به زندان انداخت… 
کسی از آسمان توپخانه در شب آتش‌بازی می‌آید
و سفره را می‌اندازد 
و نان را قسمت می‌کند  
و پپسی را قسمت می‌کند 
و شربت سیاه سرفه را قسمت می‌کند  
و روز اسم‌نویسی را قسمت می‌کند  
و نمرهٌ مریضخانه را قسمت می‌کند  
و چکمه‌های لاستیکی را قسمت می‌کند… 
و هرچه را که بادکرده باشد قسمت می‌کند…»
    
رژیم زن‌ستیز آخوندی در ۱۵سال اول حکومتش, هیچ نامی از فروغ نبرد و هیچ روزنامه‌یی از روزنامه‌های وابسته به رژیم، یادی از این جاودانه یاد نکرد. اما در اردیبهشت۷۳ سرانجام اجازه دادند که مجموعه آثار فروغ، پس از سانسور قسمتهایی از آن، از زیر چاپ درآید و انتشار یابد. رژیم در برابر مشتاقان شعر فروغ بیش از این تاب پافشاری نیاورد و تسلیم شد. اما به‌محض انتشار، برخی از روزنامه‌های وابسته، ازجمله جمهوری اسلامی ۹خرداد۷۳، از «وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی»، به‌خاطر تجدید چاپ آثار فروغ انتقاد کردند و برخی دیگر به «تطهیر» چهرهٌ فروغ پرداختند. ‌همان کاری که پیش از آن در مورد فردوسی و حافظ انجام دادند و خام‌خیالانه کوشیدند تا آن دو مهر تابناک فرهنگ ایران را از جنس و سنخ خود نشان دهند. چرا که فرهنگ پوسیدهٌ آخوندی برای هیچ شاعر و نویسنده‌یی حق حیات قائل نیست مگر این‌که به صف هم‌مسلکان او درآید یا خود با صابون آخوندی آنها را «تطهیر» کند.    کیهان هوایی ۴خرداد۷۳، برای «تطهیر» و خودی نشان دادن فروغ فرخزاد، با سه «شاعر» ناشناخته به نامهای عبدالعظیم ساعدی، ضیاءالدین ترابی و پرویز عباسی به گفتگو نشست. این روزنامه دربارهٌ هدف این گفتگو نوشت: «هدف، تبیین فکر فروغ در دو مرحلهٌ زندگیش بود: مرحلهٌ اول که بازتابش را در سه کتاب دیوار، عصیان و اسیر می‌توان شاهد بود. بعدها خود فروغ در نوشته‌ها و گفته‌هایش از این سه کتاب به‌شدت تبری می‌جوید و می‌خواهد آنها را از زندگیش محو کند… در حقیقت تلاش می‌کند از قعر تباهی خود را بیرون بکشد…
   مرحلهٌ دوم زندگی فروغ رویکرد وی به خداباوری، به اعتقادات و سنتها و فرهنگ ایرانی بود که در بیشتر شعرهای او منعکس است… فروغ وقتی متوجه می‌شود که با پاهای خود پله به پله به قعر منجلاب و دوزخ فرومی‌رود، هشیار می‌شود، آن‌وقت… تصمیم می‌گیرد خود را از آن منجلاب نجات دهد».
   این سه «شاعر» با این نیّت و با این عینک به بازبینی شعر فروغ می‌پردازند:
    «فروغ در شعر "کسی که مثل هیچ‌کس نیست" به‌ یاد مادرش می‌افتد که در اول و آخر نماز "قاضی‌القضات" و "حاجت‌الحاجات" را می‌خواند. یا کسی می‌آید که همهٌ کارهای خوب را انجام می‌دهد و اینها نمودهای عینی بازگشت به معنویت است… وقتی کسی می‌آید لامپ مسجد مفتاحیان را روشن می‌کند و امید دارد که وی انسان را به حدّ اعلای انسانیت برساند، چنین شخصی مذهبی است… در این شعر انتظار موج می‌زند. درواقع فروغ تحقّق آخرالزّمان را حس کرده است… "صبح سحر سبز بود". رنگ سبز اصلاً نمادی از لباس محمد و آل‌محمد است… تفکر فروغ نه‌تنها مادی و ماتریالیستی نیست، بلکه کاملاً حال و هوای دینی و مابعدالطبیعی است… ایمان به رستاخیز و ابدیت، ‌عنصر اصلی شعر فروغ است…»    البته این مراحم ظاهری دیری نپایید. چند ماه بعد اسدالله بادامچیان، طی نامه‌یی به مدیر مسئول مجلهٌ «زنان» در اعتراض به مقالهٌ «فروغ، شاعر ضدّابتذال»، که در شمارهٌ۱۶ آن مجله به‌چاپ رسیده بود، کینهٌ آخوندی خود را نسبت به فروغ آشکار کرد. در این نامهٌ کینه‌جویانه، که در شمارهٌ۱۹ مجلهٌ «زنان» (مرداد و شهریور۷۳) چاپ شده، آمده است: فروغ فرخزاد «شاعره‌یی فاسد [بود] که در مجالس بزم دورهٌ طاغوت شرکت می‌کرد. عکسهای برهنهٌ او هنوز در مطبوعات آن روزگار هست. اشعار هرزه و سکسی او مجموعه‌یی از پوسیدگی و تعفّن و منکراتی است که هر‌زن باعفّت و اصیل را منزجر می‌سازد، با خانواده‌یی فاسدتر از خودش». 
   آن‌گاه خطاب به مدیر مسئول مجله ادامه می‌دهد: «دیوان او را که در دوران طاغوت چاپ شده نخوانده‌اید؟ مرگ او را در اثر تصادف ماشین، درحالی‌که مست از بزم شبانه برمی‌گشت [درواقع  فروغ در ساعت۳۰‌/‌۳ بعدازظهر در راه رفتن به محل کارش تصادف کرد]، انکار دارید؟… چرا تحریف تاریخ در مجلهٌ شما می‌شود و به دروغ نوشته می‌شود که فروغ تصویری نو از زن پیشرو ایرانی، چهره‌یی خلّاق و جسور، زنی والا و آگاه به ارزشهای زنانهٌ خود، ستیزه‌گر با ارزشهای غلط جامعه، سرشار از والاترین احساسات انسانی، دارای جسارت کلام و شهامت رفتار، با عاطفه‌های سرشار… و تلاشگر برای فاصله‌گرفتن از ابتذال… است…» 
    این مقاله چنان با کینه‌یی زهرآگین نسبت به فروغ همراه است که گویی اگر فروغ زنده بود بادامچیان حکم سنگسار فروغ را، به‌جرم سرودن «اشعار هرزه و سکسی» و «فساد» و… صادر می‌کرد.    از سال ۷۳ به بعد نیز تیغ سانسور رژیم زن ستیز, بی وقفه,  بر گردن اشعار فروغ باقی ماند و امسال کار به جایی رسید که فروغ از گردونه شعر فارسی معاصر نیز حذف شد.
  در «همایش بین المللی شاعران ایران و جهان» که روز بیست و  هشتم فروردین ماه ۸۹ در «تالار وحدت» تهران برگزار شد. مصطفی امیدی, «دبیر اجرایی همایش»  در روز ۲۳ فروردین طی سخنانی درباره این «همایش» از چاپ دو کتاب برای این همایش با عنوانهای «پنجره یی به باغ شعر ایرانی» و «پنجره یی به شعر جهان» خبرداد. در میان ۲۶شاعری که اشعارشان در این کتاب گردآمده است, نام و شعری از فروغ فرخزاد نیست. موسی بیدج, دبیر همایش,  «در پاسخ به سؤال خبرنگاری در مورد دلیل عدم حضور فروغ فرخزاد به عنوان یکی از شاعران مطرح بعداز دوران نیما در کتاب این همایش، گفت: شعر ایران دارای شاعران برجسته‌یی است و ما بنا به نظر خود و شورای سیاستگذاری، از میان شاعران بعداز دوران نیما ۲۶ شاعر را انتخاب کردیم که به عنوان شاعران برتر این دوره در کتاب اول این نمایش معرفی کنیم که فروغ جزء این ۲۶ نفر نبود».
   طرد سی ساله فروغ فرخزاد از رسانه ها و مطبوعات حکومتی و جلوگیری از انتشار و پخش اشعار او حامل این پیام روشن است که فروغ, شاعر جاودانه ایران زمین, در اندیشه و شعر و در زندگیش, هرگز با گنداب ایدئولوژی نظام ولایت فقیه, که پیامی جز مرگ و تباهی و پلشتی ندارد, آلوده نشد و همواره مظهر ماندگار رویارویی دربرابر آن بود. اگر جز این بود اشعار او را در صدر کتاب «پنجره یی به باغ شعر ایرانی» می نشاندند و نه تنها آماج تیرهای به زهرآلوده رجّاله هایی مانند بادامچیان نبود بلکه کتابهای شعر او بارها و بارها با حمایتهای دولتی به چاپ می رسید.
  اسماعیل خویی در این باره در مصاحبه با رادیو بی بی سی در روز اول اردیبهشت ۸۹ چنین می گوید: «فروغ فرخزاد در دوران زندگیش در دوره شاه سانسور نشد، اما بعد از مرگش در جمهوری اسلامی سانسور می شود... دیکتاتوری شاه یک دیکتاتوری سیاسی بود و به همین دلیل فقط هنگامی شعر را سانسور می کرد که سیاسی باشد. اما دیکتاتوری جمهوری اسلامی یک دیکتاتوری تمامیت خواه است... فروغ فرخزاد زنی است روشنفکر، آزاده، آزادیخواه و دلیر که تمام احساسات زنانه خودش را بیان می کند. از سوی دیگر زنی است که می تواند از نظر اجتماعی سرمشقی باشد برای زنان دیگر، و به گمان من همیشه بوده است. این هم البته چیزی است که جمهوری اسلامی نمی تواند تحمل کند».